ديروز صبح با ناراحتي اومد پيشم و گفت:ماماني قادرم توچيت شده (چادرم کوچيک شده)برام بزرگشو ميخري؟ وقتي ديدم براي دخترم سه سالم چادر اينقدر مهمه گفتم حتما ماماني الان ميرم بيرون و برات ميخرم و ميام ميدوزم. گذاشتمش خونه مامان جونش و رفتم بازار و ظهر که برگشتم باز هم به اندازه مقنعه دار شدنش خوشحال بود و مجبورم کرد همون ديروز بدوزمش براش.

ما چطور مي توانيم در اين بيداري سهمي داشته باشيم ؟ مايي که در تعريفمان بايد گفت جوانيم .مسلمانيم . ايراني هستيم و به ظاهر در کشوري زندگي مي کنيم که سي سال است دچار بيداري اسلامي شده . اينجا فرصت خوبي است که يک هم انديشي در اين باب داشته باشيم تا انشاالله با ياري خداوند سبحان بتوانيم قدمي در اين راه برداريم .

سلام مادر خوبم امروز يازدهم بهمن 1390درست 26 سال است که بعد بمباران اورميه توسط صدام ملعون ،ديگربه خانه ديگر برنگشتي .در معامله اي که با خدا نمودي من و بردار و خواهرهايم ميداني که سن کمي داشتيم .گاها خيلي احساس تنهايي ميکنم و حتي نميدانم حرفهايم را به چه کسي بگويم پدرشهيدم نيز قبل تو مارا ترک کرده پس به من حق بده که احساس تنهايي شديد کنم.

پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن ماه سال 1357 هجري شمسي و استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران، آغازگر تغييرها و اصلاحات اساسي در ساختار اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي جامعه گرديد؛ به صورتي که همه قواي کشور در مسير رشد و توسعه و بالندگي کشورمان باشد؛ اگر چه وقوع جنگ تحميلي مشکلاتي را براي رسيدن به اهداف عالي انقلاب ايجاد کرد، ولي جنگ . . .

سال گذشته بود که حتي پوستر امام آمد را برايت طراحي کردند، اينکه صداي پايت از پس سالها غربت مي آيد... اما تو نيامدي. يعني هنوز آن شنبه يا يکشنبه نيامده که تو عزم آمدن کني؟ مي آيي؟ نمي آيي؟ خوف و رجا که مي گويند آمدن توست...

من اهل سياست نيستم ولي حاضر نيستم کسي جاي من تصميم بگيره! براي همين از هر موقعيتي براي انتخاب آينده ام کمال استفاده رو مي کنم و در اين مورد شديدا وسواس دارم. يه موقع هايي مي شنوم که بعضيا مي گن اينا همش الکي هست و سرکاريه و... اين حرفاي عوامانه رو هزار بار شنيدم.

من غدير نديده ؛ خم نرفته ،"بخ بخ لک يا اميرالمومنين اصبحت مولاي"نگفته به سنت پيامبر علي را اميرالمؤمنين خوانده ام و اگر چون به سنت رسول خدا ،دست علي را براي بيعت نفشرده ام ؛ اهل سنت نيستم از من در گذر ؛زمانه به تاخيرم انداخته....؛تفاوت من بارسول خدا اين است ، او حنجر حسين را مي بوسيدوميگريست و من حنجر نبوسيده گريانم ...

ساعت هشت و نيم شب بود که لباده و عباي خاکستريمو به تن کردم و در حالي که عمامه سفيدمو روي سرم جابجا مي کردم از خونه زدم بيرون. هنوز در خونه رو کاملا نبسته بودم که نيم نگاهي به درختهاي عريان پارک روبروي خونه انداختم. تابستون که اين پارک پر از زائر بود مجبور بودم براي عبور از کوچه قدمهامو تندتر بردارم. تا حد اقل بتونم در عرض پنج دقيقه پنجاه متر کوچه رو به آخر برسونم. چرا که کلمه "حاج آقا" با لحنها و لهجه

کار خوب في نفسه خوب است و کار بد هم في نفسه بد. روي همين اساس اگر انسان خوبي، کار زشتي انجام داد، به خاطر محبّتي که به او داريم کار زشتش را زيبا نمي­بينيم. همچنين اگر انسان غير متديني کار خوبي انجام داد، به خاطر بغضي که از او به دل داريم، آن کار خوب را زشت به حساب نمي­آوريم. اگر ديديم شخص متديني مبتلا به تند خويي است، به خاطر محبتي که به او داريم . . .

راه که مي‌افتي يعني دنيا را پشت سرت گذشته‌اي با شوق از پنجره بيرون را نظاره مي‌کني آنجا کساني هستند که دلهايشان را با تو به زيارت عشق فرستاده‌اند و براي دلشان و تو دست تکان مي‌دهند و اشک حسرت مي‌ريزند چقدر دلم مي‌خواست آنان را در کنارم داشتم اما.. ماشين حرکت مي‌کند و تو عازم ديار عشق مي‌شوي لحظه به لحظه را چون شربتي گوارا نوش مي‌کنم تا به وصال برسم