<   <<   166   167   168   169   170   >>   >

  براي خدا...
گذشت و گذشت تا انجام خبطي موجبات اخراج از درگاهت را فراهم آورد و در زمين متبعدم نمود. اما بزرگي ات تا آن اندازه بود که موجبات حياتم را در اين تبعيدگاه نيز فراهم آورد، هرچند آنجا کجا و اينجا کجا، اما در اين سکونت گاه موقت نيز رهايم نکردي. نعمتهايت را در اختيارم قرار دادي و آني روزي ام را قطع ننمودي. شب و روز، آب و باد و خاک، صبح و شب،‌ خورشيد و ماه،‌ دريا و کوه؛ همه و همه را مسخر گرداندي براي رفاهم.
  چند کليپ جذاب بيداري اسلامي
تحولات فوق العاده عظيم کنوني جهان مي طلبد تا با مرور چندباره ي فرمايشات ولي امر مسلمين(مدظله) و بزرگان ديگر ، ضمن آگاهي بيشتر نسبت به ابعاد مختلف اين وقايع تاريخي ، از روزمرگي و غفلت زدگي بيرون آييم و با کسب درک صحيح از فضاي کنوني جهان ، نسبت به تکاليف و وظايف بزرگ خود اقدام نماييم ، لذا در راستاي رسيدن به اهداف فوق ما همانگونه که قبلاً وعده آن را به عزيزان داده بوديم چند کليپ کوتاه و بلند با موضاعات مختلف تهيه نموده ايم که با توجه به قلت بضاعت ، اميدواريم توانسته باشيم تا حدودي در تحقق اهداف فو
  ما عنــــــد الله
الله اکبر، الله اکبر .... صداي رگبار بلند مي شود .... بچه ها آنجا در کانال مانده اند شهيد روي شهيد مي افتد. بسيم چي، بسيم را بر مي دارد "احمد احمد قاسم؛ احمد احمد قاسم، قاسم جان تر و به فاطمه ي زهرا نيروي کمکي بفرستيد برايمان"... صدايش قطع مي شود، پهلويش مي شکند، روي زمين مي افتد، لبخند مي زند.ناگهان اف 16 با تمام سرعت از آن سمت گلزار رد مي شود، گوشه گوشه صداي انفجار مهيب بلند مي شود ...
  اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست . . .
حالا من . . . حالا تو . . . حالا خاک شلمچه حالا گم شده اي که با دست هايي سرد ,مفقود شده ي خودش را در بين خاک هاي شلمچه جست جو ميکند . . . شايد پيدا شود . . . خودش...هويتش...پلاکش..نام و نشاني اش... حالا تو . . . نزديکتر از هميشه ... حالا من . . . شکسته تر از هميشه دور از تمام رنگي رنگي هاي شهر به رنگ خاک حتي دور از افراط ها و احساسات بي حد دخترانه آرام و متلاطم
  هفت «سين» حاجت بهارانه
السلام عليك يا علي بن موسي الرضا هر چه مي‌کشم از بي‌صاحبي است، آقا جان! نه اين‌كه صاحب نداشته باشم؛ دارم، دستم از دامنش کوتاه است. نه اين‌که او دستم را پس زده باشد، خودم لياقت نشان نداده‌ام و دامن عنايتش را به بيابان غيبت تبعيد کرده‌ام. ما ايراني‌ها نوروز را با سر زدن به بزرگ‌ترها آغاز مي‌کنيم. بزرگ‌تر همه‌ي ما شمايي، يا علي بن موسي الرضا که سلام خدا برتو باد .
  فکه،من هنوز چادرم را دوست دارم!
رمل هاي روان فکه... همان جايي که آويني عروج کرد... قتلگاه ده ها سرباز امام زمان(عج)... فکه هنوز سيم خاردار داشت... وقتي کنار سيم خاردارها حرکت ميکرديم مسئولان چندين بار تذکر ميدادن مراقب چادرهايتان باشيد... نکند چادرتان به سيم خاردار بگيردو پاره شود... سيم خاردار فقط ميتواند چادر را پاره کند... اکنون سيم خاردارهايي در خانه هامان داريم که چادر را از سر بر ميدارند... آرام آرام
  کدام يک،طعم بهاررانمي شناسند!؟
به راستي تا کنون ما چند بار سعي کرده ايم بهار را به خانه يکي از اين انسانها دعوت کنيم ؟ اگر جواب من وشما به اين سوال به يک کلمه " بــــــــارهـــا " خلاصه شود يقين بدانيم که بهار به منزل ما هم آمده است اما اگر سر در گريبان فرو برده و هرچه در حافظه خويش جستجو ميکنيم ،کمتر اثري از اين حرکت نمي يابيم،پس يقين بدانيم برخلاف آنچه به ظاهر در جريان است بويي از بهار نبرده ايم و . . .
  يادم هست...
وچه زيبا بود اذان مناره مسجد. چه شوقي داشتي وقتي در برابر روزه ات ،نگاه مهربان پدرت را ميديدي. در خاطرم هست همسايه بيمار کوچه امان قسمم ميداد به حضرت زهرا (سلام الله عليها)که دعايش کنم. بارها گريه پدر دوستم را ديده بودم که نميتوانست روزه بگيرد. يادش بخير ،کيسه نان شيرينهاي مادر بزرگ انگار به من سلام ميکرد. و کوزه ي کنار حياط چشمک ميزدو برايم دستي دراز ميکرد.
  اين چهارشنبه هاي شوم
گاهي دلت مي خواهد دست هايت را به آسمان بلند کني و خدا را شکر کني به خاطرِ اين که راديوي ماشينت دکمه ي آف دارد و وقتي ديگر کارد به استخوانت رسيد و از حرف هاي صد من يک غاز مجريِ بيکارِ آن جانت به لبت رسيد مي تواني به جاي اين که با يک فروند قفلِ فرمان پنلِ پخشت را معدوم کني با لمس کردن نوکِ انگشتِ سبابه ات با کمال ظرافت و لطافت صدايش را از بيخ و بن ريشه کن کني و خودت را به خانه برساني و لب تابت را باز کني و همه ي درد دل ها و گلايه ها و بد و بيراه هايت را بچيني سر سفره ي وبلاگت و از دوستانت دعوت کني
  صفا در حرم....
صبح خيلي زود خورشيد هنوز طلوع نکرده بود.از هتل اومدم بيرون.رفتم بسمت حرم آقا ابوالفضل العباس(ع) تقريبا خلوت بود.وارد صحن و سراي آقا که شدم.زمان برام متوقف شد .يعني اصلا گذشت ثانيه ها و دقايق برام مهم نبود.يه دستمو گذاشتم رو سينه ام.و آهسته آهسته رفتم طرف ضريح مقدس آقا .دو سه متريه ضريح مقدس که رسيدم .دو زانو روي زمين نشستم.به ضريح نگاه ميکردم و اشک ميريختم. عشق بود و صفا..خدايا اين لحظه چه لحظه لذت بخشي بود.خدايا من خوابم يا بيدارم؟صورتمو ماليدم به کف حرم آقا

<   <<   166   167   168   169   170   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003