<   <<   56   57   58   59   60   >>   >

جلوه گاه تعبد و تسليم
 جلوه گاه تعبد و تسليم
مأموريت اصلي نه ذبح اسماعيل بلکه امتحاني بود که ابراهيم بايد خود مسئوليت ذبح اسماعيلش را بر عهده گيرد و عشقي را فداي عشق برتر نمايد و اسماعيلش نيز اين مأموريت را به جان خريده و دليرانه در راه معشوق فدا شود و چنين امتحان شديدي براي ارتقاء به عالي ترين کلاس هستي لازم است، تا با آن ابراهيم بر قله ي بلند خليل اللهي و قرباني کردن اسماعليش صعود کند، بي آنکه اسماعيلش قرباني شود و اسماعيل نيز به مقام رفيع ذبيح اللهي ارتقاء يابد، بي آنکه گزندي بر وي رسد. مني اولين قربانگاه عشق است، نزديک‏ترين نقطه به
مقتداي حسني
 مقتداي حسني
و ديدم که چگونه دنيا طلبان همه آخرت خود را در دنياي يزيديان جستجو مي کردند و چگونه با کبريت جهل هستي خويش به آتش مي کشيدند. آقاي من! تو همه را به چشم خويش ديديد! کربلا را ، اسارت را؛ کوفه را؛ شام و بازار را؛ و پدرت زين العابدين که فرمود: يا ليتني لم تدلني امي، اي کاش مادرم مرا نمي زاييد.....
مرقد خاکي
 مرقد خاکي
ما در پي عشقيم و خريدار تو هستيم/ همراه گل نرگس عزادار تو هستيم/ هر چند نشد خاک بقيع تو ببوسيم / در جمع محبان تو زوّار تو هستيم هر كس پي درمان و شفا نزد طبيبي است / صد شكر كه ماهم همه بيمار تو هستيم/ دل را به غم مرقد خاكيّ تو بستيم / يا ابن علي ابن حسين زار تو هستيم
نور ديده
 نور ديده
کـــــــودکي خـــــواب ديده را مانم / جســـــــــــم از جــان بريده را مانم / در هواي تو ميـــــــــــزنم پر و بال / اشک مژگــــــــــان چکيده را مانم/ نگرفتــــــــــــــــم فيض باغ و بهار / غنچــــــــــــــه هاي تکيده را مانم / عشق من شــد ببــــــــاد رســوايي/ بـــــــــــــــاده ي نا رسيده را مانم / نه طپد دل کجـــــــــــا رود چه کند / سحــــــــــــــــر نـــا دميده را مانم نيست مــــــــــــا را اگر بها بجهان پيش تــــــو، نــــــ
تنهام نذار
 تنهام نذار
آخه من توي اين دنيــا به غــير از تو کسي دارم؟ / مني که دست سردم رو توي دستِ تو مي ذارم/ نذار تنــهاي تنها شم ، بيا پيشم که دلگــــــيرم دارم دق ميکنم بي تو ، دارم از غصه مي ميريم/ زمونه خيلي نامرده ، آدم هاش خيلي بي رحمن/ نمـي دونم چرا ديگـــــه مــنو اصـــلا نمي فــهـمن ديگه خسته م از اين دنيا ، من از غـــير تو بيزارم/ ديگه تنهام نذار هيچوقت ، خـــــــدايا دوستت دارم/
اعجاز
 اعجاز
پرهاي مرا خوب برانداز نمودي/ با خنده خود سوز مرا ساز نمودي/ گفتم بچشم مزة حرف دهنت را / يكباره شدم مست چو لب باز نمودي/ اين اشك كه چون سيل از اين چشم روان است/ كار نگه توست كه اعجاز نمودي/ در حيرتم از اينكه به من لطف خودت را/
رزمنده اي که تو باشي
 رزمنده اي که تو باشي
دستم را مي گيري و مي کشي ام به سمت ِ بهشت. مي نشينم روي ِ تخت توي ِ حياط و تو مي خواهي از مهمان ِ چند دقيقه اي ات پذيرايي کني. مي دانم هول شده اي که صداي ِ شکستن ِ چيزي از توي ِ اتاق مي آيد. مي دوم به طرف ِ اتاق. سرت را بلند کرده اي که بگويي چيزي نشده. باد چادرم را از سرم کشيده. نگاهت که به من مي افتد سکوت مي کني و ماتت مي برد. سرخ مي شوي. سرخ ِ سرخ. مثل ِ رنگ ِ سيب ِ افتاده ميان ِ استکان هاي ِ شکسته. سرت را مي اندازي پايين. نمي بينم ردپاي ِ دلتنگي درون ِ چشمانت را. لغزش ِ اشک هايت را. تنها از خ
ترسيم واژه ها
 ترسيم واژه ها
عيــــــــد نگاهت عنعنه ي جشنواره ها/ جمع شده به محــــور چشمت ستاره ها/ فيض کمـــــال حسن تو بزمي دگــر کند/ انگشت عشق نقش کنـــد چار پاره ها/ نازک گرفته آيينــــــه ها را جمال شوق/ وصف نيـــــــکو بکر ترين و خيـاره ها/ مژگان سخن زند به زبان ســــرشک من/ آري که لب نـــکرد چنيــــــن زار زاره ها/ ترسيم واژه هاي به دل جوش خورده را/ آهنـــــــــــگ مي فتــد به نواي زماره ها/ اي باد شوق اندکي آهستــــــه تر به وز/ تا شعله هـا زبان نکشد چون شرار
رسالت اشک ها
 رسالت اشک ها
اشک چشمه ي ِ روان ِ عبادت ِمعبود است که از قلب همان عرش الله جاري ميشود،تا تمام ارض وجود با "من الماء" از مصاديق "کل شيء حي" شود... خوب ميداني آب هم از مطهـــــــــــــــــراتــــ مي باشد پس چه زيبا فرمود: "...يُنَزِّلُ عَلَيْكُم مِّن السَّمَاء مَاء لِّيُطَهِّرَكُم بِهِ وَيُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدَامَ..." اشک چشمه ي ِ روان ِ عبوديت است که حـــــي و طــاهــــر کند عبد عاصـــــــــــــــي را.....
مِه نوشته
 مِه نوشته
درس را ول کرد و حرف را از آنجايي شروع کرد که آدم هاي زندگي،نقطه هاي نوراني،دل خوشي هاي پررنگ وانگيزه هاي بزرگ،خيلي وقت ها فوتون هاي گريز پايي مي شوند که بعدِ رد شدن از شکاف هاي باريک،هرکدام به يک جايي مي روند و معلوم نيست مسيرشان کدام وري ست.مي ماند خط هاي تاريکِ دل تنگي و حسرت و دوري و هزار چيز ديگر که شده جاي خاليِِ فوتون هاي نوراني روي صفحه ي دلِ ما. حرف را تمام کرد و به صداي استاد گوش داد که مي گفت: توي فيزيک کلاسيک،دست روي هر نقطه اي که بگذاري،اطلاعات مربوط به حرکت و انرژي و تکانه و حتي
بهشت چشم هايت
 بهشت چشم هايت
احساس مي کنم روي يک ساقه از گل ياس نشسته ام و سبک تر از همان گل هاي ناز پرورده اش دارم بوي تو را در هواي بهشتي استنشاق مي کنم....و کمي آنطرف تر مثل يک نسيم ملايم کسي دارد مرا با بال فرشته اي نوازش مي کند.....انگار هر چه چشم است دارند مرا اشاره مي دهند... من حس يک برگ از يک گل سرخ را دارم که روي رودي شيرين و زلال دارد مسير اين بهشت را طي مي کند و هر کجا بزمي هست...هر کجا نگاه مستي هست...به تماشا مي نشيند و لبخند سرخ رنگش تمام نمي شود....و من سرخوشي را دارم در اين فضا با تمام وجودم مي چشم.....
شايد فردايي نباشد
 شايد فردايي نباشد
دو روز دنيا ارزش ندارد که سنگي از بي احساسي شده وجودي را در هم شکني که صداي خرد شدن احساساتش عرش خدا را به صدا در مي اورد و تو را رانده ي لطفش کرده از ديدن سراي مهرش محرومت گرداند ... اشک هايي که با خرد شدن احساساتش مي ريزد سيلي گرديده ره توشه ي آخرتت را با خود مي برد و تو مي ماني و دستاني خالي با چشماني اشکبار که ديگر فرصتي براي باز سازي ويراني نداري ... قلبش محل تجلي خداست ... بي صدا و آرام خنجر زخم را بر قلبش فرود نياور ... احساساتش را جريحه دار نکن اشک را از چشمانش ف
دستِ تمنا
 دستِ تمنا
دوباره چشم تر و گنبد طــلاي حرم/ نماز حاجت دل ، صحن باصفاي حرم/ شکست بغض گلويم همان زمان که شدم/ اسير پيــــچ و خـــــــــم راه جاده هاي حرم/ تمام دلخوشي ام هست اينکه مي بخشد/ به لطـــــف خويش مرا شاه باوفـــــــاي حرم/ و دست هــــاي تمـناي من به دامانش/ نگــــــــاه مي کند اينبار بر گــــداي حرم/ خـــدا کند که شود راضــــي از دلم زيرا/ بود رضـــــــــاي خدا در پيِ رضاي حرم
واگن هاي آبي
 واگن هاي آبي
قطار به آرامي شروع به حرکت مي کند..ايستگاه اول واگن هاي آبي با يک خط سبز به شماره123... رد مي شود رد مي شود رد مي شود..نرده هاي آبي.پيرمردي در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگي .مقداري آب يخ..پيرمرد صورتش را مي گيرد و به زمين مي افتد.کوپه14-چند جوان موتراشيده با کلاه هاي هم رنگ يکي دفترچه سفيد رنگي را نگاه مي کند اون يکي که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روي آستينش نگاه مي کند و کتابي بدست دارد که فقط يک صفحه ي آن را مي خواند همان عکسي که بين صفحه 45و 46 قرار داده است.روي صورتش چن
نسيمي جان فزا
 نسيمي جان فزا
بياد محرم، لب تر مي کنم محرم که همه اش ياد تورا دارد... تو که با مهرباني ات مرا با حسين-عليه السلام- آشنا کردي تو که از همان کودکي مرا با اشک بر اباعبدالله انس دادي... تو که از محرم برايم گفتي... تو که پيرهن مشکي بر تنم پوشاندي... تو که ناله هاي درون روضه هايت را بياد دارم... سلام مادرم... از تو بخاطر تمام خوبي ها و ايثار هاي ويران گرت سپاسگزارم... هنوز هم هيچ کس مانند تو نيست فرشته ام... هيچ کس... امروز، در گوشي ات بدنبال يک عکس از مشهد بودم... رسيدم به آن في
نجواي  دل
 نجواي دل
واژه ها ديگر توانايي بيان حرفهاي دلم را ندارند از فهمشان بيرون رفته نجواهاي دلم دلتنگ تو هستم دلتنگ نداي تو .. دلتنگ کلام پر مهر و نگاه هاي عاشقانه ي تو ... دلتنگ با تو بودن با تو سخن گفتن و با تو قدم زدن ... دلم در جستجوي مِهرت سر گردان کوچه هاي بي قراري شده است .. فاصله ها بين من و تو شکافي به اندازه ي همه ي روزهاي عمرم ايجاد کرده است هر روز طلوع مهرت را در نگاه خورشيد مي بينم و لطافت وجودت را در گلبرگها در مي يابم و زلاليت را در شبنم ديده به سجده ي شوق مي ستايم ..
معناي عشق
 معناي عشق
يادم آمد بال گشودنتان را . لحظات ناب بندگي و اخلاصتان را.. گويا پرنده اي بوديد زنداني در قفس دنيا .. براي بال گشودن مويه ها كرديد .. دنيا حجم حقيري بود در برابر شما .. يادم آمد دشت شقايقهاي عاشق را . شقايقهايي كه نشكفته پژمردند ... چه دشواراست ماندن و حسرت کشيدن. دلجويي کردن از خاطراتي که با درد آميخته شده اند.. و چه دشوار است اميد به فردايي که دور از انتظار است.. چه دشوار است که غبطه ، مرحم زخم دل باشد.. و چه سخت است که در حسرت روزهاي عاشقي شانه هايت بلرزد..
از پس خاطره ها...
 از پس خاطره ها...
عرصه جولانگه روباه دغلکـــار شده/ شيــر در دام به صد حيله گرفتــــار شده/ خار سالار چمن گر نشد از چيست که باز پيش چشم همه نوباوه ي گل خوار شده/ نرگس اززمزمه ي شوم خزان رفته به خواب/ گل خرزهره نمو کرده و بيــــــدار شده چهره ي روشن خورشيد نهان گشته به ابر/ که چنين شب پره سرمست پديدار شده تا تن بابک خورشيد به خون غرقه کنند/ ديو شب تيغ به کف با خلفا يــار شده/ کاوه اي نيست که بر شانه ي ضحّاک زمان/
تار و پود چادر مادر
 تار و پود چادر مادر
بسم رب الزهرا... اي ماه من ! بتاب که دل ، تنگ يار شد/ بغضش شکست و خسته از اين روزگار شد/ سهم نگاه منتظرم ، قطره قطره اشک/ باران هم از قرار غمم ، بي قرار شد/ از بس که اشک ريختم از دوري نگار/ چشمان ابري ام ، بخدا تارِ تار شد/ يک تار و پود چادر مادر ، مرا بس است/ من که دلم به داغ يتيمي دچار شد/ بال و پر شکسته ي من درد مي کند / وقتي که در هواي دلم رهسپار شد/ هر شب نگاه ابري من سوي آسمان.../ اي ماه من ! بتاب که دل ، تنگ يار شد/
علي عشق کعبه
 علي عشق کعبه
مرا که عشق مني تو چه کار با کعبه/ که کرده است نگاه تو کعبه را کعبه/ ببين ! هنوز براي تو اشک مي ريزد / ببين هنوز تو را مي کند صدا کعبه پس از عبور تو کعبه سياه پوشيده است / گرفته است پس از رفتنت عزا کعبه/ بيا که گرد رخت باز هم طواف کند / شبيه پروانه ، خانه خدا کعبه/ دگر کسي مانند تو را نخواهد زاد/ شکاف بردارد گرچه بارها کعبه

<   <<   56   57   58   59   60   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003