مسئولين رسانهي ملي خدا قوت! دلمان براي سريال طنز (!) ساختمان پزشکان تنگ شده بود. متاسفانه دوسالي بود که نديده بوديم و خبري از آن نداشتيم. خوشحاليم که ميخواهيد شماره دو آن را هم بسازيد. سخت بود که خاطراتش را فراموش کنيم. لطف کرديد که باري ديگر آن را از شبکه تماشا پخش کرديد، خداوند به اين سيستم ديجيتالي کشور برکت دهد.
دنيا از رسالت خود احساس غرور کرد ... اشک شوق بر چشمانش نشست و زيبايي لبخند را بر رخساره اش نقش زد ... به رسالت خود مي انديشيد و به انتظار آمدن انسانها روزها را با خطوط زيبا ترسيم مي کرد تا فصل ها زيبايي خود را براي دل مسافران حفظ کنند ... انسانها آمدند و او با لبخندي از مهر به استقبالشان رفت ... دشت را سر سبز ... شبهاي کوير را دلربا نجواي باد در گوش درختان را آرامش بخش جان و دريا را زينت دهنده ي چشمها و صداي موج ها را ترانه ي شاد و رسيدنشان به س
لبته بعضي از افرادي که اصول اخلاقي را دستاويزي براي جلب توجّه ديگران مي دانند، در واقع ارزش اصول اخلاقي را در کسب محبوبيت خلاصه مي کنند، و تنها زماني حاضر به رعايت چنين اصولي ميشوند که براي مخاطب قابل شناسايي باشند. اين افراد به خاطر انگيزه ي نادرستي که در پذيرش اصول اخلاقي دارند، در دام نفاق و دوگانگي گرفتار مي شوند و در خلوت و جلوت، دو نوع رفتار متفاوت ارائه مي دهند. کاملاً طبيعي است که وقتي چنين افرادي پاي اينترنت مي نشينند، حاضر به ارائه ي اصول اخلاقي نيستند و گفتار و نوشتار کاملا متفاوتي
تکليف را مي توان در شئون مختلف معنا کرد، تکليف نسبت به معلم، نسبت به والدين، نسبت به فرزندان، نسبت به جامعه، نسبت به هم حزبي ها، نسبت به حاکم، نسبت به قانون، نسبت به بشريت و يقيناً در رأس تمام تکليف ها، تکليف الهي خواهد بود. آنچه که در تکاليف مختلف مشاهده مي شود اين است که تکليف يک نفر نسبت به دو مرجع مي تواند اينقدر متفاوت باشد که حتي يکديگر را نفي کنند مثلاً تکليف يک فرد نسبت به خانواده بعضاً در تضاد با تکليف همان فرد در برابر جامعه قرار مي گيرد و اينجاست که مي توان دريافت که تمام تکاليف نسبي
قلم به دست گرفتــــم که از خودم بنويســـم/ ز قصــه هاي پــــــر از غصــــه ي دلم بنويسم/ ز آسمان نگاهـي که خيـــره مانده به دريـــــا/ ز قايقي که کنون دور گشتــه هم ، بنويســم/ ز روزهاي جدايــــي و روزهــــــاي رسيــــــدن/ ز جـــاده ها و عبورش ، ز پيچ و خــم بنويسم/ ز ابرهـــاي پر از بغض آسمـــــان دو چشــمم/ ز دســت هاي تمنــاي خستـــه ام بنويســـم/ ز خـاطرات شب و روز و لحظه لحظه ي عمرم/ ز درد و حسـرت و آه و فغـان و غعـم بنويسـم/
چشم وچراغم توئي، نور اميدم توئي/ قصه غم هاي اين، موي سپيدم توئي/ اي پسر ناز من، قامت طنّاز من/ طعم خوش زندگي، تا که چشيدم توئي/ مي روي از پيش من، مي بري آن جان من/ چون که در اين زندگي، عمر سعيدم توئي/ بين بهشت و جنان، بين زمين و زمان/ بين همه کائنات، آنکه خريدم توئي/ چون بروي مي رود، روح و تن و جان من/ لکن از آن فارغم، پور شهيدم توئي باغ و گلستان و گل، ساز و نواي دُهُل شش جهت زندگي، هر چه رسيدم توئي
من شعر خوبي گفتم امّا او ، از شعر من يک شعر بهتر گفت/ من چند مصرع آب و آئينه ، او چند بيت از تيغ و خنجر گفت/ من با تمام بي غمي هر صبح ؛ يک کاسه شير داغ نوشيدم/ او شير شد با غرشّي چون رعد ؛ بر قله ها الله اکبر گفت/ من بسترم را نرمتر کردم ؛ او بسترش را بي خودش خواباند/ من از کوير تشنه گفتم او - از عاشقي ... از نيزه ... از سر گفت/ من فکر مي کردم کسي ديگر اينجا براي من برادر نيست/
دلت از خانه ي خورشيد چراغاني تر ، سايبان شب احساس تو باراني تر / واژه ي ماه تــــو درچاه نيفتد هرگز ، يوسف روي تو هر ثانيه کنعاني تر / دفتر شعر تــو از قول و غزلها پر باد ، کودک طبع تو هر لحظه دبستاني تر / وغزل هـــــاي دلت پر زصميميت صبح ، سجده هاي شب تو از همه عرفاني تر / آسماني شوي از يمن قدوم خورشيد ، نيمه ي ماه در ايام تـــــو شعباني تر ...
نشسته اَم ميان چشم هايت محو ِ تماشاي ِ چکه چکه شهد ِ شيريني ِ خنده هايت دلم ، بي قرار . . . مانده ميان ِ زمين و آسمان چند لحظه چشمانم را مي بندم خواب مي بينم گم شده اَم ... گم شده اَم ميان ِ صدايت گم شده اَم ميان ِ گل هاي ِ کوچک ِ سرخ ِ کاسه ي چيني ِ پر از انار گم شده اَم ميان ِ تار و پود ِ پرده ي حرير ِ پنجره گم شده ام ... چشمانم را باز ميکنم از ميان ِ تب ِ اين دل ... دلم ، بي قرار . . . به دنبال ِ ماه ... نگاهش را به هر سوي ِ اين آسمان مي چرخان
گر لب نزدي به آب دريا عباس/ درياي ادب ميان لب هاي تو بود / حيف تو چشم هاي زينب کش تو/ بي بي همه دم محو تماشاي تو بود/ حتي ادب از تو با ادب شد آقا/ خلق ادب از گرد کف پاي تو بود/ هرچند تويي گل پسر ام بنين / ته چهره فاطمه به سيماي تو بود/ نازد به توان بازوانت حيدر/ عباس شگفت اين معماي تو بود/ زيباست اگر چه حضرت ثارلله با اين همه مست روي زيباي تو بود ديدم که شبي برات من منتظر يک مهر حسين و نم امضاي تو بود
مرتضي را کودکي چون ماه تابان آمده/ دولت شمس امامت را نگهبان آمده/ زين تولد ديده ي شاه ولايت روشن است/ تحفه ي ام البنين بهر محبان آمده/ در مقام بندگي شرط عبادت لازم است/ در عبادت بهتر از عمار و سلمان آمده/ اي امير مومنان آغوش خود بگشا کنون/ در وفا داري وزيري بهر سلطان آمده/اي حسين بن علي قرآن ناطق گر توئي
آخر دل تنگ مرا آغشته بر خون ميكني/ چشمان بيمار مرا درياي جيحون ميكني/ هر دم بيايد سوي تو بيند خيال روي تو/ افكار سرگردان من، پيوسته بيرون ميكني/ من مُردم از دوري تو از درد مهجوري تو/ در حيرتم از حال تو، اينگونه را چون ميكني/ هر دم مرا راني زخود مِهر تو افزون ميشود/ اين فاصله كم ميكنم، كم را تو افزون ميكني/
قلــــــــم ديگر ندارد وقت تنهايي هوايم را/ مرکب محــو شد تا نشنود سوز صدايم را/ غم تلخ غزل بود و غمي در گوشه ي قلبم کشيدم بر سر ابياتِ تلخش دست هايم را/ ميان دفتر شعــرم چکيد از چشم من اشکي/ خطــوط خيس دفتر هم شنيدند هاي هايم را دگر حتي به روي خود نمي آري غــم من را/ يکي انگــار پُر کرده است در قلب تو جايم را/ تمام جاده ها را رفته ام بي همـسفر اما/ کسي ديگر نمي گيرد ســـــراغِ رد پايم را/ سکوت آسمان شب شکست از بغض ابياتم و من آهسته مي خوان
باد محکم وزيد آنقدر قدرت داشت که تمام لباس هايش را به هم بريزد و موهايش را از زير روسري در رقص خويش پريشان کند کمي خجالت کشيد و عجولانه خواست خود را مرتب کند ولي حسي کم کم گذاشت باور کند اين گونه زيباتر است و به دلش که نه مي گفت القا کرد که زيبا زندگي کردن را بپذيرد اينگونه آسوده تر است حالي به خود گفت اين جا کسي او را نمي شناسد که خجالت بکشد صدايش بلندتر شد خنده هايش در گوش غريبه ها پيچيد نمي دانست چه مي کند
از شدت ِ تب چشمانم باز نمي شوند دارم فکر ميکنم به حرفهايش ... هميشه ميگفت : عشق مثل ِ سرب ِ داغ بايد بسوزاند دل و ديده را ... راست مي گفت ... نمي دانم حالا ... او هم ... چشمانم را که باز مي کنم مامان نگران بالاي سرم نشسته است ... تا مرا مي بيند اخم مي کند مي خواهم حرفي بزنم اما پشيمان مي شوم برايم غذا آورده ...
خصم دون ما ملــــتي آزاده ايم/ سر به فرمان ولايت داده ايــم/ در حمـايت از ولايــت تا ابــد/ داغ حسرت بردلت بنهاده ايم/ خصم دون خانه خرابت مي کنيم دل پريشـــان و کبـــابت مي کنيم/ در تمـــــام صحنـه هاي انقــلاب/ باحضور خود جــوابت مي کنيم/ خصم دون نقش زمينت مي کنيم/ خاک ذلّـت بر جبيــــنت مي کنيم/ بي جهت مارابه سرپيچي مخوان/ چـــوب اندر آسـتينـــت مي کنيم/
دوش اندر خلوت خاطر صفاي يار بود/ کز صفا گوئي تو باغ جنت و گلزار بود/ سير بنمودم در آن گلزار ديدم هر طرف/ جلوه ي محبوب و هم خال خط دلدار بود/ اشک شوقم گشت جاري کي در اين ظلمت سرا/ اين همه نور و سرور از منبع انوار بود هاتفي داد اين ندا آهسته ام در گوش جان/ کاي همايون بخت گوئي طالعت بيدار بود/ بر مشام روح آيد بوي ريحان بهشت/
به نظر مي رسد انتشار پولهاي درشت مشوقي براي استفاده از پول نقد به جاي كارت اعتباري يا ساير روشهاي الكترونيكي تلقي شود در حالي كه بهتر است دولت براي تسهيل انجام معاملات، هزينه هايي كه براي انتشار پول هاي درشت و جمع آوري پول هاي خرد و قديمي صرف مي كند را صرف توسعه نظام بانكداري الكترونيكي و فراگيري و آموزش نمايد. نظامي كه اگر چه نسبت به چندسال پيش به پيشرفت قابل توجهي دست يافته است اما هنوز نتوانسته است جايگاه اصلي خود را بيابد. نظام بانكداري الكترونيكي بايد به مرحله اي برسد كه تمام مردم بتوانند
صبح ها که از خواب بيدار مي شود پنجره را باز مي کند به گلدان هاي ِ لب ِ پنجره آب مي دهد و بعد مي رود به سراغ ِ ياس هاي ِ توي ِ حياط ... مي نشيند روي ِ يک نيمکت ... آرام با خودش حرف مي زند آرام مي خندد آرام گريه مي کند حتي نگاهش هم آرام است ... و غم ِ ته ِ چشمانش ... روز ها ، توي ِ اتاقش که باشد هر کسي به ديدنش مي آيد يکي برايش کتاب مي آورد و ديگري شال ِ گردني يا چند شاخه گل ... اما ...
اين روزها بازخواني نظرات حضرت امام خميني (ره) لذتي دو چندان داره و به تشخيص نسخه هاي بدلي و استحاله يافته اي که فرزندان انقلاب ارائه مي کنند ،کمک مي کنه . رفقايي که در بطن انقلاب اسلامي ظهور يافته و رشد و نمو داشته اند ،اما به ضرورت زمان و در اثر عدم بازخواني و تذکر مکرر اهداف شکل گيري انقلاب اسلامي به اين باور رسيده اند که نسخه انقلاب اسلامي براي دوران گذار خود برنامه ي کارآمدي ندارد ، پس به ناچار بايد از تجربيات ديگر ممالک بهره جست و بدون توجه به غايات شکل گيري الگوهاي غير ديني در ممالک غربي چ