بانو ، دوباره چشم من و دست هاي تو/ دارد عجيب ، مرغ دل امشب هــواي تو/ وقتي سلام مي دهمت ، صــبر مي کنم/ شايد رسد به گــــوشِ دل من ، صداي تو/ انگــــــــار داغ کربُــبلا تازه مي شود/ آن دم که باز مي شنوم ماجراي تو/ پس کِي مرا به خانه ي خود راه مي دهي/ دل ســالهاست در به در کــــوچه هاي تو/ چــيزي براي اين تــنِ تنــــها نمانده است/ جز نيم ِ جان ِ خسته ، که آن هم فداي تو/ در دفـــــــتر نيــــاز خودم ثبت کرده ام/ اين واژه هاست نذر تو ، نذر رضاي تو/ هر
ما که هميشه ميهمان الهيم، ماکه هميشه برخوان خداييم، پس چرا اين ماه را ماه ميهماني مي ناميم؟! خب درست است که همه چيزمان را از سفره ي رحمت خدا داشته و داريم، ولي اين ميهماني نه از آن ميهماني هاست، خوانش فراختر از هزار خوان است و زرق و برق رزقش هزاربار رنگين تر؟! در رمضان، روح در معرض ريح رضوان است و استشمام عطر بهشت محتاج به تهي بودن درون است، گر در باقي ماه ها اندرون از حرام بايد خالي داشت در اين ماه بايد از طعام نيز خالي داشت تا در او نور معرفت را ديد. ميهمان به نهايتِ حد اشتهايش مي خورد و به قد
هجده ساله بودي که سفر عشق را آغاز کردي و قدم در وادي پر رمز و راز گمنامي گذاشتي. ثابت کردي که در قهقههي مستانه خود "عند ربهم يُرزقون" هستي. پس از 31 سال عشق بازي با خداوند رخ بر مادر و خانواده و مردم نمايان کردي. چه شد که در بين اين همه شهر، تو به همراه شهداي گمنام ديگر سر از شهر خودت در آوردي و رخ و هويت خود را به همگان نشان دادي؟ جريان کشف هويت شهيد گمنام (شهيد احمد دهقاني احمد آبادي) را کم و بيش شنيدم و بر آن شدم تا جزييات آن را مکتوب کنم. اين ماجرا نه تنها براي نگارنده بلکه براي همه جالب
يک شبي از ليالي شعبان / روي منبر نمود شيخ بيان/ که نباشد مخل دينداري / هيچ کاري چو مردم آزاري/ مال مردم ربودن و بردن! / واي بر حال او پس از مردن!/ اين صدا پخش از بلندگو گشت / بي محابا رسيد تا دل دشت/ عده اي از شغالهاي ملوس / که بدي در کمين مرغ و خروس/ گشت وجدان جملگي بيدار! / توبه کردند يک به يک زين کار/ زان ميانه يکي که بُد عابد / شد روانه
خدايا تو هر چه کَرم مي کني من بيشتر طمع مي کنم... هرچه بيشتر مهرباني مي بينم ، بيشتر چموشي مي کنم... تو هميشه خوب خدايي بوده اي و من هميشه بَد بنده اي... من خطا کردم و تو پوشيدي... من گناه کردم و تو بخشيدي... تو اين همه نعمت به من دادي و من قدر تو را و قدر نعمات تو را ندانستم. هميشه دستانِ التماس من به طرف
تنها آرزو و عشقش پرواز بي دغده در آسمان آبي بود ... براي او پرواز همه ي هستيش بود و رمز زنده ماندنش ... هر صبح تا دل آسمان پر مي گشود نغمه ي شادي را زمزمه ي جانش مي کرد و ابر ها را هم بازي خود مي نمود رنگين کمان مهر الهي را در آسمان تبلوري از پاکي و عشق مي دانست که رنگ هاي زيبايش نويد بخش اميد و آرامش به دلهاي خسته و مضطرب بود ... او آسمان را به خاطر پاکي و صداقتش دوست داشت در آسمان از نفاق و دورويي خبري نبود چشمي در آسمان نمي گريست و قلبي شکسته نمي شد بغضي برا
ميشوم افســــر اگــــــر او شــوق باداري کند / با خدنگ نــــــــاز خود بر مـــا سپهداري کند / دلبـــــر بي باک مــــا گــــــر فکر دلداري کند بخت نا فـــــرجام اگـــــر با عاشقان ياري کند / يــــــــــار عاشق ســوز ما ترک دلآزاري کند / قامت استاده ي ســــــــــرو اش بمن شد آفتي/ چشـــــم زيبــــــايش ربود از من روال راحتي / غيـــــــــر من ديــگر نديده اين جمال و طلعتي بر گذرگاهش فــــــــــــرو افتــادم از بي طاقتي/ اشــــــــک لرزان کي تواند
سوختم از تب يک درد خدا مي داند/ شده ام عاشق يک مرد خدا مي داند/ مثل مجنون به بيابان زده ام مي بيني ؟ / از خيابان شده ام طرد خدا مي داند/ گوشه ي چشم تو در يک حرم نوراني / برق زدشعله ورم کرد خدا مي داند/ و همان دست سخاي تو براي دل من / يک بغل عاطفه آورد خدا مي داند/ دل من عاشق سيد علي خامنه ايست /
دوباره دست مرا چشم يك نفر بسته / دوباره از چشمم اشك ، بار بر بسته / به خاك پايش سوگند ميخورم ، هرچند / كه در بروي من زار در به در بسته / نبسته تيغ به خود گل ز خار در اين باغ / كه خار انگار از گل به خود سپر بسته/ و هرچه سعي در اين دام بيشتر كردم / به روي من شده اين بسته بيشتر بسته/ ـ : مگر نميدانستي كه آسمان خود را / دريغ ميكند از مرغهاي پر بسته/
بغض هاي به گلو مانده ام چاه هاي مدينه را التماس ميکنند چاه هايي که چون ستون فقرات زمين اينگونه سنگيني غم جهان را متحمل شده اند در چشم چاه تو را طواف ميکنم گويي حيات من به آب همين چاه گره خورده حيات آب به تو حيات تو به مادرم زهرا ... دلم چون قاصدکي رها شانه به شانه ي تنهايي سوار بردلتنگي هايم با کوله باري از غم بر روي شانه هايش کوچه هاي کوفه را جست و جو ميکند حيران مانده ام مدام امواج بي قراري هايم را به سقف آسمان دلم ميکوبم
بـال و پرم دهـــيد که بي بـال و پـر شدم/ در پشت ميله هاي قفس کور و کر شدم/ آنقــــــدر غـــرقِ عالم تنهايي و غمم/ از روزگــــــار و آدمــيان بي خبر شدم/ از بس که کودکانه مرا ســـنگ مي زنند/ ديوانه بوده ام ، کــــه نه ! ديوانه تر شدم / پاييز رفته است و زمستان رسيده است/ بي برگ و بار گشته ام و بي ثمـر شدم ديگر رمق به اين تن بي جان نمانده است
هر روز کارم شده همين... که روبروي ورودي آمدنت پشت پنجره بنشينم و به در زل بزنم و خدا خدا کنم شايد بيايي. آرنجم...آرنجم پينه بسته بسکه ستون سر پر دردم شد که روي تنم سنگيني مي کند...من خسته نمي شوم اما از انتظار براي تو، براي آمدنت... انتظار تو مرا مي دواند، مي کشاند...نبين همينطور در رکود محض و ساکن پشت همين پنجره نشسته ام.....من پشت همين رکــــودها و سکون ها کارهايي
ديگر بــــه آستـانه ي دلبـر نميروم/ در پيشـگاه شــــوخِ ستـمگر نميروم/ کفـار شوم که بـاز با آن در نميروم/ با ديـــــده رفتــه بودم و با سر نميروم/ آيي اگر به پيش منش بي ريا بيا / در سـر زمين عشق به عهد و وفا بيا /شهرت پذيـــر گشتي به عشقِ من اي جوان عالم براي تو شده است حال مهربان/ چون شمع سوزدي همگي مغز و استخوان/ رنگ دو چشم ِمن شده چون رنگِ ارغــوان/ با من بهانــه هـــــــــــ
بعد از جنگ بود که عده اي تکنوکرات به قدرت رسيدند که تمام توجهشان به توسعه صنعت بود آن هم به هر قيمتي که شده؛ حتي اگر مردم مستضعف زير چرخ دنده هاي آن له شوند. ليدر اين جريان کسي نبود جز آقاي هاشمي که با استفاده از نفوذ بالاي خود توانست در مدتي اندک بسياري از لايه هاي مديريتي کشور (از شهر داري ها تا وزارت خانه ها) را از کارگزاراني ها پر کرده و براي 8 سال با اين تفکر در کشور حکومت کنند. تورم بالا (حدود 50 درصد)، افزايش فاصله طبقاتي، ايجاد طبقه اشرافي و خفقان شديد سياسي سبب شد که مردم از حزب کارگزا
گشته غزلهاي من قافيه اش روي تو/ دامِ دل خسته ام سلسله موي تو/ گرچه به چاه بلا، يوسف دل مبتلا/ گشته اميد دلش، همت گيسوي تو/ آدم و عالم همه، با دل پر همهمه/ گيج و پريشان شده در خم ابروي تو/ شور دل بلبلان، زمزمه قمريان/ رقص گل و سنبلان، زاده آن بوي تو/ خسرو شيرين دلان، شاه دل عاشقان/ رهگذر آشنا، در گذر کوي تو مسجد من منزلت، سجده من بر دلت ذکر من، آن نام تو، قبله من سوي تو
اي بركشيده از عدالت بر ستم شمشير / اي كاش من هم در ركابت مي زدم شمشير/ تو پهلوان پهلواناني ، ابوالعشقي/ حتّي در آب و آتشتش آورده كم ، شمشير/ عشق تو را در دل چو دارم كي اثر دارد/ در باورم يك لحظه طعنه ، برتنم شمشير/ تو مهربان بابايِ مظلومِ يتيماني/ اي ذوالفقارت خنده رو و پشت خم شمشير/ تو آمدي و عشق را با خويش آوردي/ پيش از تو در باغ سخن ميزد قدم شمشير/ تا نام سبزت در حريم آسمان پيچيد در دستهاي نازنينت شد قلم شمشير بستي كمر را زير لب با خويشتن گفتي : آمادة آ
آدم هاي معمولي چاي دم ميکنند ، چاي ميرزند ، مينشينند سر سفره ، چاي مينوشند ، صبحانه ميخورند و ...بدون اينکه به تو فکر کنند . همين . و اين يک تغيير و تحول اساسي است ... آدم هاي معمولي در نيم روز اول کار هاي مفيدي انجام ميدهند . مثلا ... مثلا به تو فکر ميکنند ... نه ! آدم هاي معمولي به تو فکر نميکنند . آهان . مثلا ميروند بانک کارهاي بانکيشان را انجام دهند . بله . يا مثلا ميروند سر ِ کار . ميروند دانشگاه . سر کلاس هم حتي به تو فکر نميکنند و درس ميخوانند و درس گوش ميدهند . حتي کنار کتابشان هم
خاطراتي دارم از صحن و سراي جمکران/ جان و مال و هستيم باشد فداي جمکران/ گنبدش فيروزه اي همچون نگين در آسمان/ جان، به جانان آورد، بانگ و نواي جمکران/ نوکرانش مخلص و هم زائرانش بي ريا/ اي فداي خادمان بي رياي جمکران/ آب زمزم گونه اش شد آبروي زمزمان/ آبروي هر غذا، بوي غذاي جمکران/ يک عريضه همچو يوسف گر رود در چاه آن/ صد جوابت مي دهد از لابه لاي جمکران/ از غم هجران تو گرديده بيمار اين دلم/ کي شفايم مي دهد، شينِ شفاي جمکران؟/ مرده بود و خسته و افسرده، اما زنده شد/
چه کسي مي فهمد احوال مرا؟ من به دنبال تهي هاي زمان مي گردم که درونش پر باشد از سياهي سکوت و در آن آينه تيره و تاريک به دنبال کسي مي گردم دل به دريا زده ام! غم من دريايي است ... که سياهي جهان در دل آن موج مي افکند و بارشي از غم دارد چه کسي هست در اين نزديکي که بفهمد افکار مرا در سياهي روز! من يقين دارم که کسي هست در اين نزديکي که صداي تپش نبض مرا مي فهمد و در اين ظلمت روز حرفها دارد با اين دل من چه کسي مي داند! اين خدايي که در اين نزديکي است
دنيا بيا به کرده ي خود اعتراف کن/ ما را ز وصف آن چه که کردي معاف کن/ صدبار از مسير غلط رفته اي و باز/ اينک بيا به جنگ برابر، مصاف کن/ ما جان خود به پاي شهيدان نهاده ايم/ شمشير تيز و آخته ات را غلاف کن! / حالا که تو به نقطه ي آخر رسيده اي،/ با هرکه خواستي برو و ائتلاف کن!/ مردي ظهور مي کند از انقلاب ما،/ دنيا به دور کعبه ايران طواف کن!