وقت خداحافظي خورشيد رسيده بود دل ِ آسمان گرفته بود شيشه ي گلاب را برداشت و گذاشت داخل کيفش چادرش را سر کرد و چند ثانيه جلوي آينه ايستاد در حياط ، مشتي ياس چيد و ريخت توي جيب کوچک کيفش حوصله ي شلوغي خيابان و اتوبوس ها را نداشت به سرش زد برود در دلِ کوچه پس کوچه ها طولانيِ بودن مسير را به شلوغي خيابان ها ترجيح داد سر به زير راه مي رفت اما حواسش به آسمان بود ياد خواب ديشب افتاد... خواب ِ آسمان... ناگهان صدايي از پشت ، او را از خواب ديشب بيرون آورد برگشت و پيرزني خم
روزهايي ما نسل سومي ها قصه ميخورديم که چرا ما چون علي اکبرهاي خميني دلش را شاد نکرديم، چرا در رکابش جان و مال و آبرو نداديم. اما فتنه88 اتفاق افتاد، جهاد کرديم، تا آن جا که فرمانده مان آمد و گفت از جوانان راضي است و به خود بالديم، فخر فروشي کرديم. تازه به غرور هم متهم شديم! ... خلاصه امروز امامي در دلهاي ما جاريست که جمع آقا روح الله و سيد علي است. امامي که هنوز تفکراتش پنهان است، حتي گاهي در بين خودي ها. يادش بخير دو سه سال پيش صداو سيما يه تيکه از اقتدار و مديريت امام خميني را در مقابل دشمنان
اين موضوع که اساسي ترين چالش در برابر رئيس دولت يازدهم, حل مشکلات اقتصاديست يک واقعيت انکار ناپذير است و همه ي کانديداهاي انتخابات دولت يازدهم به آن اشاره داشته اند؛ ولي نکته اي که در اين بين مغفول مانده اين است که با کدام سازوکار و روش و مکتب اقتصادي مي خواهند اين مشکلات را حل کنند. آيا صرفا ادعاي رو به راه نمودن اقتصاد در 6 ماه يا 2 سال کافيست. ايا اين فرايند اصلاح، يک پروژه است يا يک پروسه طولاني مدت؟ نمايندگان اصلاحات و کارگزاران چگونه مي خواهند مشکلاتي که منشا پيدايش آنها سيستم اقتصاد ليبرا
جماران! آفتـــــاب روشنـــي بخـــــــش ســــريــــرت کو؟/ در ايــــن شبهـــــاي ســـرد بي سحر بدر منيــــــرت کو؟/ بهــــــارآور هــــــــزار نغمـــــه پردازت کجـــــا؟ چون شد؟/ نسيـــــــم زنــــــدگــــي بخش و شميم دلپــــذيرت کو؟/ فضــــــا آکنـــده از بوي ملال انگيــــــز انــــــدوه اســـت/ گلـــت کو؟ نــــــافـــه ات کو؟ گلعذارت کو؟ عبيرت کو؟/ هلا! دريـــــاي جـــوشــان عدالت گــــوهـرت چون شد؟/ هلا! اي بيشـــــه زار سبــز استقــــــلال شيــــرت کو؟/
يادش بخير زندگي اون قديما/ ساده بود و قشنگ بود و بي ريا/ کـــدبانو بودن خانمـــاي خونه/ کِي مي گرفتن اين همه بهونه/ مَردا برا زندگــــي جون ميدادن/ با عشقْ ، خرج ِ آب و نون مي دادن/ بود سَر سفره ، کــاسه ي محبت/ شب نشيني با مزه ي رفاقت/ احترام ِ بزرگــــا بود سر ِ جاش/ دراز نبود بچه جلــــوي باباش/
مي گويد حواسم به قطره هاي ِ باران باشد که چطور مي چکند روي ِ دستش حواسم نيست ... [آخرين روزيست که با او زير ِ باران قدم مي زنم ...] دارد برايم يکي از آيه هاي ِ قرآن را مي خواند در مورد ِ نزول ِ باران ... حواسم نيست ... مي گويم: حواسش را جمع کند به حرفهاي ِ من ... و بحث را عوض نکند مي خندد معلوم است تعجب کرده است از اينکه ... چرا مثل ِ هميشه از باران استقبال نمي کنم ... خودش مي گويد!
چادرم را مي گفت. با کمي مکث و درنگ پاسخش را اين چنين دادم من: من خدايي دارم؛ که مرا از گل پاکي بسرشت؛ و در اين جسم دميد روح زيبايش را؛ او به من گفت :که تو چون گلي ، پاک و لطيف؛ و تويي مرواريد که مکانت صدف است. و تو زيبا هستي؛ و حجاب و پوشش تو ضامن زيبايي ست؛ بنده ي من دختر نيکو سرشت. ظاهرت گر نبود، پاک ؛
اين روزها به مناسبت انتخابات رياست جمهوري دوباره بحث رابطهي «عدالت» و «توسعه» مطرح شده است. هرچند به نظر مي رسد در اين زمينه دو رويکرد وجود داشته باشد، ولي حقيقت اين است که چهار رويکرد در ارتباط بين اين دو قابل فرض است. عدم توجه به چهار تايي بودن اين رويکردها و تصوّر دوگانه بودن آنها منجر به موضع گيري هاي اشتباه و گاه تندي عليه کساني شده است که به گونه اي در صدد بيان نظر خود بوده اند. شايد غفلت از اين نکته، باعث اجمال و ابهام در نظرهايي شده که بخصوص از جانب برخي نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري ب
تربت عشـــق را شبي خواندم/ اشک شوق ازدوديده افشاندم/ شـــاد گشــتم زهمـــت فـــرياد/ کاو رواجـي به شعـرتربت داد/ کرد،او، شعــر تربتي تقريــــر/ لازم آمد کــزاو کنم تقــــديـــر/ تا خيالي چـنـين به ســر افتاد/ مرغ ذوقـــم شد ازخيـال آزاد/ همسفــر با دلـم پري بگشـود/ از سه قـلّه به سوي بيـنالـود/ رفت تا اوج معرفت مســرور/ پرکشــيد تا ديار نيشـــــابــور/ چون گذارش به آن ديارافتاد/ کرد عرض ارادت« فـــرياد»/ گفت اي سيّـــد بلـــند همّــــت/ همتت عالي و زياد ، عــــزّت سعيِ تــدوينِ ش
شده ام خموش وساکت پس ازاين درازگويي/ که صداي دلنشينت برسد مرا ز سويي/ همه عمر سر نهادم به اميد کار فردا/ خجلم چرا نرفتم ز پيت به جستجويي/ تو ترا نهء بهاري و نه گل که باغ نرگس/ و منم چو لاله پر داغ و نمانده رنگ و رويي/ پر مي خمت وليکن ز ميت چگونه نوشم/ تو بريز سا قيا مي نبود مرا سبويي/ مکشم به هر سرايي به اميد ديدن خود/ بتکان عباي خود را و بکش مرا به بويي/ همه آسمان ثنايت همه مه رخان به پايت/ چه عجيب کس ندا ند که تو از کدام کويي
پروانه صفت مرغ سحر بال وپرت سوخت/ از داغ عزيزان وپسر برگ وبرت سوخت/ تا با غم ايام شدي همدم وهمراز/ هردم که تداعي شده غمها جگرت سوخت/ بستي تو در شکوه و بنموده صبوري/ درشعله ي يک حادثه اي ماحضرت سوخت/ سنگيني اين بار مصيبت کمرت را/ خم کرده دل ازاشک روان وبصرت سوخت/ اي اسوه ي صبرو سعه و فضل وکمالات/ تکميل کمالت شد وبرق بصرت سوخت لبيک بگفتي به رجب داعي حق را روحت به جنان رفته و شمع سحرت سوخت گشتي تو از اين غمکده ي خاک رهائي از شوق رخ يار ثمار وثمرت سوخت
گاهـــــ....گاهي پياده مي شوم از قطار روز مرگي در ايستگاه پنجشنبه اي و براي رفتگان - که باد خاک شان رامي پراکند برمشام گيج زمان - فاتحه مي فرستم و خرما و برمزار شاعران گلـ... واژه مي آورم و گريه.... و دوباره روي پاهاي تغافل مي روم تا کوپه ي تکرار مي نشينم کنار پنجره ... ريل ها مي دوند دنبال هم مثل عقربه ها پي در پي ...بي وقفه و من هرچه خم مي شوم نمي بينم ايستگاه ديروز را و ايستگاه فردا را ،نيز...
خواب مي بينم کسي از آن دورترها دارد صدايم مي زند صدايي آشنا که هر لحظه بلندتر مي شود يکي از چشمانم را باز ميکنم تا ساعت را ببينم تا چشمم به ساعت مي افتد بلند مي شوم و مي دوم به طرف ِ آشپزخانه شير ِ آب را که باز مي کنم صداي ِ در زدن ِ کسي مي آيد ... از همان در زدن هايي که دل ِ آدم هري مي ريزد فرصت نمي کنم شير ِ آب را ببندم با چشم هايي نيمه باز يک جفت دمپايي به پا مي کنم پله ها را دو تا يکي ، پايين مي روم چادرم را از روي ِ طناب ِ وسط ِ حياط برمي دارم
راه طولاني است، بسيار تاريک و پر از پيچ و خم، انبوهي از درندگان و راهزنان هم در کمين اين رهگذر. هر چقدر هم محکم و استوار باشي بدون چراغ، طي اين طريق امکان ندارد. بايد آشنا به راه و پيچ و خم و خطرهايش باشي تا به مقصد برسي. بدون داشتن چراغ و راهنما هلاکت و ماندن در مسير قطعيست. گاهي چقدر نامها به اشخاص ميآيند و آن نام ذوب در شخصيت و آن شخصيت ذوب در نامش ميشود. نظير امام خامنهاي حفظه الله، چقدر علي وار مظلوم و تنها هستند! يا علامه مصباح يزدي حفظه الله، شمع و چراغ و مصباحِ راه ولايت و بندگي و
روبروي تو يک دسته قاصدک ايستاده اند....از من خبر آورده اند.....نمي داني چقدر زير گوششان خوانده ام تا وقتي تو را ديدند چه بگويند...چطور بگويند.....کجا بگويند.....آنقدر گفتم و گفتم تا اشکشان چکيد و من با يک آه راهي شان کردم.... دست به دست حالا پيش خودم برگشته اند...نه حرفي ميزنند....نه از تو خبر مي دهند......آرام و سر به زير مدام پشت سر را نگاه مي کنند و اشک مي ريزند.....آه که مي دانستم اين قاصدک ها هم عاشق مي شوند....تو بدجور دل مي بري..... حالا بايد دست به دامن کبوتر نامه بري شوم که عمريست
جايگاه دولت آن هم دولت اصلاحات که با حضورش مدعي آراي 20 ميليوني شده بود و بعضاً در برابر ولايت به پشتوانه همان رأيش شاخ و شانه هاي مرموزانه ديپلماتيک مي کشيد، با توجه به سازو کارهايي که در دست داشت فراتر از آن چيزيست که برخي از ما تصور مي کنيم. اگر چه خطوط اصلي و مسير حرکت را ولي فقيه ترسيم مي کند، اما همواره اين مسير نيست که محقق مي شود بلکه جهت دهي و محدوديت هايي که از سوي دولت ها سهواً و بعضاً عمداً رخ مي دهد، بعضاً در تغيير و تحريف مسير موثر است.
نه اينکه تورا يادم رفته باشد اتفاقا مدام هوايت به سرم ميزند ولي حس و حالم خوش نبود . نيامدم سراغت . ميفهمي که ؟ يک چيزي از اينجاي دلم آمده تا بيخ گوشم و ميگويد آدم هيچ وقت به يک ليلا ، نميگويد ميفهمي که !! دختر خانم ِ چار قد به سر ِ لبخند ِ به لب ِ مهربان ِ فقط توي قصه ها نيامدي سراغ از اين عاشق ِ دل سوخته بگيري ببيني چه شده که قيد ِ ارديبهشت و گلستان کوچک يک متر در نيم مترش را زده و دور و بر محبوبه ها پيدايش نيست ... نيامدي نيامدي و من هي با يک مداد سياه سر نتراشيده که سال
تو که دلخسته اي و هميشه آسمان دلت ابري و پر باران است ... وقتي که غم رساند کارد را به استخوانت ياد زينب باش... آسان مي شود درد، دشواري و خستگي هايت از خودت بيرون بيا نپرس هميشه مگر چه گناهي کرده اي؟ ياد زينب باش و بگو مگر او چه گناهي کرده بود؟ چرا پايان نگرفت هرگز غصه هاي وارث عاشورا؟ ياد زينب باش که دل ها را از دوزخ سوي خدا کشاند . ياد زينب باش
در اين نوشتار قصد تطهير يا تخريب هاشمي وجود ندارد و فقط تحليلي است که بر اساس شواهد موجود بيان شده است. پس از رد صلاحيت هاشمي رفسنجاني بحث و گفتگوهاي زيادي مطرح شد. برخي افراطي و برخي هم تفريطي. نکته قابل توجه اينکه شوراي محترم نگهبان که تنها مرجع قانوني احراز صلاحيت است، صلاحيت برخي را احراز کرده و بقيه را رد نکرده است. عدم احراز صلاحيت با رد صلاحيت تفاوت دارد. بنابرين هاشمي صلاحيتش احراز نشد. چرا؟ کهولت سن، محکوم نکردن فتنه، سوار شدن بنز! و... چندان روشن نيست. اما چند نکته مهم را بايد
دارد نشانه اي زهمه بي نشانه ها/ غم ديده بيشتر زتمام زمانه ها/ مي آورد زکرببلا از براي شام/ يک کاروان نهضت خون روي شانه ها/ نيلوفر سه سالهء باغش که خشک شد/ درآن خرابه کاشت گوهر از خزانه ها/ ميخواندهم صداي برادرنواي کهف/ دربين دست و هلهله ها و ترانه ها/ باغش که سوخت،لاله که پژمردوباغبان/ حالادلش خوش است به رشدجوانه ها/