<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

رقص ِ مرگ
 رقص ِ مرگ
مي وزد بر دشت و شاليزار بر بوته هاي گندم پايکوبان به استقبال قاصدکان خوش خبر مي رود با نواي رود همراه شده زمزمه ي عشق را در آبشار مي سرايد همدم شاخ و برگ درختان گشته به آواي درونشان گوش داده ترانه ي ماندگار بودن و ماندن را نجواي جانهاي خسته مي کند ... و چه زيبا با برگ ريزان پاييز همراه شده آرام و آهسته برگهاي ضعيف و مضطرب را در آغوش خود گرفته برايشان لالاي هزار ساز شادي مي خواند و هر يک را به جاي عشق خود برده تا در خش خشي مبهم بسرايند ناگفته هاي هر فر د را در تعبير جان
رهرو لاله ها
 رهرو لاله ها
همّه ي فكر و ذكر من مكنت و مال دنيا بود / تو خواب و بيداري دلم، حسرت و غرق رويا بود/ تازه به قول بعضيا مثبت بودم تو شهرمون/ با خوبا همنشين بودم! نشونه مم به اين نشون/ حالا با ريش بدون ريش فرقي واسم هم نمي كرد/ تز مي دادم "بايد باشه؛ مسلموني ريشه ي مرد"/ غافل از اين ، خيال من ؛گمراه انديشه بودش/ نه ريش من ريش و نه كه ريشه ي من ريشه بودش/ درسته كه عشق علي ريشه مو تابش داده بود نفس لعين ولي اونو هميشه آبش داده بود
خنديد و رفت
 خنديد و رفت
ميان معــرکه ناگــــاه بال و پَـر زد و رفت/ به جانِ سوته دلان آتشي دگر زد و رفت/ به آفـــتاب ســـلام داد بر ســــــرِ راهــش/ کمي به خانه ي خورشيد و ماه ، سر زد و رفت/ ســـتاره هــــا همه آمــــــاده بهــر استقبال/ ولي به چشم درخشانشان شرر زد و رفت/ امان نداد که شــــيون کنم ز رفـــتن او/ دوباره خنده به چشمان خيس و تَر زد و رفت/ هنوز مانده نگاهم به سمت جاده ي عشق/ ميان معـــــــــرکه ناگـــاه بال و پَـر زد و رفت/
جنگ نابرابر
 جنگ نابرابر
هشت سال آتش و خون هشت سال استقامت/ يک جـــنگ نابرابر تصـــويري از قــــيامت / در اين نبرد خـونيـــن مـــردانه ايســـــتادند/ چون کــوه با صلابت مـــردان سـرو قامت/ وقتي به جبـهه مي رفت آن نوجـوان رعـنا/ مي گفـــت مادر او جانم بـــرو ســــلامت/ ما درس جــان نـثاري از کربلا گـرفتيـــــم/ هيــــهات مـن الــــذلّه گفتـــيم با شهـامت/ ازجان خود گذشـتيم درموج خون نشـستيم/ بر عهـــد با ولايــت هـستــيـم تا قـــيامت/
عيدي
 عيدي
پيرزن اصرار داشت که حتما او را با خود ببريم،هرچه از سختي راه ،دشواري مسير، گرمي هوا و ...... مي گفتم باز هم قانع نمي شد و حرفش يک کلام بود من بايد با شماها بيام. گفتم مادرجان اونجا براي شما شرايط خوبي نداره با وضعيت جسماني و روحي بهتره که نياين.انگار مرغش يک پا داشت فقط ميخواست با ما بياد گوشش به هيچ نصيحت و سفارشي بدهکار نبود گفتم شما را به روح سيد علي تا اين جمله رو گفتم برافروخته شد و گفت بخاطر سيدعلي هم شده بايد بيام و گريه مجال ادامه کلام را از او ربود. چيزي از درون به من نهيب زد
نيم روز
 نيم روز
با خودم فکر ميکنم شايد بايد با صداي بلندي داد بزنم : اااا ، دعوا نکتيد ! و بعدپشيمان ميشوم و باخودم فکر ميکنم که نه !لابد اين ها بايد با همين رجز خواندن ها مرد شوند و لابه لاي همين خاک و سنگ ها کم کم ريش و سبيل در بياورند ! چه ميدانم . من فقط بلدم دختر هاي کوچکي که روي يک زير انداز توي کوچه نشسته اند را درک کنم و قبل از رفتن به دانشگاه ، يک چاي مهمانشان شوم و حال عروسکشان را بپرسم و يکيشان که از همه کوچکتر است باز زبان بريزد که خاله ! اون پسر گامبو ِ اومد درختتونو کج کنه ، من گفتم به خاله ميگم د
دل ِ آواره
 دل ِ آواره
شايد بايد بينديشد اندکي تامل نمايد ويرانه هاي دلش را با شفافيت اشک بشويد تواني نمانده و جودش در هم ريخته شده وتنها وجود وجود آواري مانده که نياز به بازسازي دارد شايد بايد با سرشک چشمانش ويرانه ه ا را در خفاي جان ترميم نمايد بر آوارهاي دل فغان کردن دل را ويرانتر مي کند درد را بيشتر و درمان را سختر مي نمايد شايد بتوان با عشقش با نگاه پر مهرش با ستوني از توکل و مصالحي از جنس ايمان بنا نهاد دلي آباد بر ويرانه هاي قبلي ... نمي دانم مي تواند يا نه ؟؟ !! تواني باقي نمانده
بوسه‌هاي تيغ
 بوسه‌هاي تيغ
تن غرق بخونت عطر لبخند خدا دارد/ نگاه چاك چاكت بوي خاك كربلا دارد/ تو از پيش شقايقهاي پرپر آمدي گويي/ و غرق بوسه‌هاي تيغ و خنجر آمدي گويي/ چه مي‌شد گر مرا هم با خودت همراه مي‌كردي/ ز حالاتت مرا هم اندكي آگاه مي كردي/ چه مي شد وقت رفتن مي گرفتي دستهايم را/ و مي كندي ز دام خاك ، دلتنگي پايم را/ برايم استخوانهايت پيامي آشنا دارد/ بجاي اشك خون از چشم من چون سيل مي‌بارد/ كنارت من به دام افتادم امّا پرگشودي تو/ شبيه لاله‌هاي سرخ غرق سُكر بودي تو/ ز هجرت آتشي جانكا
سدي به نام عزت
 سدي به نام عزت
شايد خيلي از برنامه هايي که براي تدارک ديدار احتمالي روساي جمهور ايران و آمريکا در سازمان ملل چيده شده اند به نوعي خود دچار تضاد در ارائه راهکار و برنامه هستند . از اين مسئله مهم که بگذريم بدون شک يکي از کشورهايي که در اين ميان و از عادي شدن اين رابطه ( که البته پيچ و خم هاي بسيار زيادي دارد و عادي شدنش هم بعيد به نظر مي رسد ) دچار توهمات جديد شده که صد البته اين هم قسمتي از سناريويي است که براي اين جريانسازي چيده اند ، رژيم اشغالگر قدس است . در ادامه نحوه بازي سازي هاي غربيها به سردمداري آمريکا
فقط به عشق فاطمه
 فقط به عشق فاطمه
همي كنيم زمزمه آمده ايم ما همه/ بدون ترس وواهمه فقط به عشق فاطمه/ بگو به منكر ولاخداي قبل هر بنا/ بنا نمود عشق را فقط به عشق فاطمه/ ذات خداي لم يزل بيافريد از ازل/ شعر و قصيده وغزل فقط به عشق فاطمه/ بيافريد راه را ستارگان و ماه را/ شكوه وعز جاه را فقط به عشق فاطمه/ بيافريد خواب را به ليل ، ماهتاب را/ به روز ، آفتاب را فقط به عشق فاطمه/ بيافريد راز را راز شب دراز را / روح لطيف وناز را فقط به عشق فاطمه/ بيافريد س
عاشق و معشوق
 عاشق و معشوق
قدت کوتاه و شب رنگ دو چشمت/ گهي دلخوش گهي ترسم ز خشمت/ چو قاسم با لــــبي پر خنده ميگفت/ که آزار دادن مـــن گــشته رسمت/ دو چــــشم نرگس و ايوان ابرو منور صـــــورت و خرمايي مو/ چو قاسم با دلي غمناک ميخواند/ بــت ســـيمين و هـــمراز دلم کو/
حوض ِ نقاشي
 حوض ِ نقاشي
من هر بار مي گويم تو مي آيي. مي آيي و مي نشيني کنار من. برايت چاي مي ريزم. و مي گويم شال گردنت تمام شد..ببين قشنگ شده؟ ذوق مي کني. بعد دستت را مي گذاري زير چانه ات و من برايت کلي حرف مي زنم. هر بار که مي گويم مي دانم که مي آيي بقيه مي خندند. بقيه مسخره ام مي کنند. داشتم مي گفتم. مي نشيني کنارم و من مي گويم تا حالا گفته بودم من هيچ از تو نمي دانستم؟ نگفته بودم. نمي دانستم اگر چشمانت را ببينم دلم اين گونه مي شود. نمي دانستم سياهي ِ دستان ِ تمشکي ات روزگارم را سياه مي کند. تنها مي دانستم که بعد از
زوزه ي باد
 زوزه ي باد
ايمان به درد هر كه نياورد مثل من/ در گرم و سرد عشق شود مرد ، مثل من !/ محتاج ناز و غمزه شمعي حقير نيست/ پروانه اي قلندر و شبگرد مثل من !/ اي گل ميان زوزه باد خزان بمان/ تنها ، بدون واهمه ، خونسرد ... مثل من !/ اي در حصار خشتي يك مشت استخوان !/ بايد به سمت آينه رو كرد ، مثل من !/هر كس كه عقل سرخ به او رو كند شبي/ او را چو ماه روي شود زرد مثل من...
شايد او
 شايد او
صداها پر رنگ تر شده.همه ي خانه شلوغ است. هرچه جمع مي کنم تمام نمي شود.ليوان هاي شيرشان روي ميز حال مانده و روي کاناپه مي پرند. شادي جيغ مي کشد و از دست فربد فرار مي کند. آفتاب دويده توي خانه. خرده هاي بيسکوئيت را با دستم از روي فرش جمع مي کنم.بلند مي شوم .خودم راتوي آيينه مي بينم. موهايم عين کرک شده اند و روي هوا ايستاده اند خانه ي ما کوچک است .از آشپزخانه اش تا اتاق خواب 2 ثانيه بيشتر نمي کشد. من خانه ي بزرگ دوست داشتم.اما شوهرم مي گفت که خانه ي کوچک زودتر جمع و جور مي شود
روياي نا تمام
 روياي نا تمام
ميرزا قلي با چوب دستي اش روي سر وزلف کُنار تنومند لب آب که زيربار کنارهاي قرمز وشيرين کمر خم کرده است مي کوبد.شاخه ها مي تکند وباراني ازبرگ هاي سبز وزرد باکنارهاي قرمز چروکيده روي زمين مي بارد.چند برّه ي بازيگوش چهارماهه مي دوند وزيردرخت به هم مي لولند. سرشان لابلاي پاهاي هم را مي کاود و حريصانه برگ وکُنار مي بلعند.ميرزاقلي زير سايه ي کُنار لم داده و به قوچ غالب گلّه چشم مي دوزدکه به ميش فحل "کوري کژل" نزديک مي شود.گردن مي کشد،زبان صورتي اش را بيرونمي آورد، صدايي غرغره گونه از گلويش سکو
دُم خروس
 دُم خروس
در خيلي از مواقع حساسيت هاي موجود در روابط ديپلماتيک ايجاب مي کند که سياستمداران اگر هم قصد اعلام حقيقت را نداشته باشند با ترفندهاي ريزي به گونه اي با تغيير نقطه ثقل موضوع به جايي غير از مرکز و يا افزايش سرعت گردش حواشي مسئله در حول محور اصلي ، تا حدودي افکار عمومي را به سمت و سويي ديگر ببرند ولي مثل اين مسئله در مورد سياستمداران آمريکايي انگار خيلي مصداق ندارد . درست است که تعريف غربي از سياستمدار بودن با تعاريف شرقي متفاوت است ولي اين آقايان ديگر روي دست همان چارچوب هاي خودشان بلند شده اند ،
جبـــرييل ِ خانه ي ما
 جبـــرييل ِ خانه ي ما
پنجره تا نيمه باز باز ، کتري روي گاز غلّ و غلّ و غلّ و غل مادرم حين نماز... بعد ِ بسم الله رحمن الرحيم... ميکند يک هو صدايش را بلند: _ قل هوالله احد خوب ميفهمم خطابش با من است _ بچه اين در را ببند ! دست خود را ميبرم تا پشت در گربه اي در ميرود بي زبان ِ در به در ! ميروم پاي اجاق باز هم اين کتري و در پوش ِ داغ ! چاي را دم ميکنم - مادر اين چايي نجوشد ها ! بِپا ! زير کتري را کمي کم ميکنم ... مينشينم پيش او مادر من ، جبرييل خوبي اس
پايان کبوتر
 پايان کبوتر
گوشي زنگ مي خورد.ايرج مي گويد:پاشو امين! بيا بيمارستان! با دلهره مي گويم:علي چيزيش شده؟ صدايش مي لرزد:"نپرس فقط بيا".گوشي راقطع مي کند. قلبم توي سينه دهل مي کوبد.هول هولکي کفش هايم را مي پوشم واز خانه بيرون مي آيم.مي دانم اين وقت شب آژانس تلفنم را جواب نمي دهد.بارها شده زنگ زده ام ولي کسي گوشي را ازدوازده به بعدبرنمي دارد.اين همه بنزين کوفتي مفت مي گيرندوکارمردم را انجام نمي دهند. با عجله به راه مي افتم.سرماي گزنده اي مي دود زيرپوستم.مه غليظي در آخرين ماه پاييز خيابان سي متري معلم را توي خودش فر
اشک ِ سنگ
 اشک ِ سنگ
خاطرات شيرين دوران کودکيش در شعر چشمه و سنگ و افتخار به آن در بزرگسالي برايش تداعي لحظه هاي ناب مي گرديد ... تو آمدي هزار راه براي رفتن داشتي ولي مسير عبورت را از کنار او قرار دادي طوفان سهمگيني بودي که رخ چشمه بر خود کشيده بود... چه تصوير گر ماهر بودي ... احساسات سنگ را به بازي گرفتي سخت بودنش را از او گرفته در دست انداز هاي عواطف قرارش دادي وجودش را در فوران احساسات قرار دادي از قلب يخ زده اش آتشفشاني به بيرون راه دادي تنهايي سنگ و دل شکسته بودنش را راهي براي نفوذ
عطر ِ  بهشت
 عطر ِ بهشت
با يک تلنگري و اشاره اي کوله بار دلتنگي هايت را يدک کش جان خسته ات مي کني و به سراغشان ميروي تا با اونا حرف بزني .. درد دل کني ... گريه کني و سبک بشي ... مي آيي روي تپه مشرف به شهر محل دفن شهداي گمنام ... از اين بالا چقدر شهر کوچک به نظر مي رسد همان شهري که هر روز در غوغايش گم مي شوي و در هياهوي صداهاي گنگش صداي دل خودت را هم نمي شنوي ... بي اختيار به طرفشان مي روي رنگ سبز چراغهاي اطراف آرامگاهشان دل را به ياد گمنامي قبر مادرشان حضرت زهرا (س) مي اندازد ... سکوت

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003