<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

از تبار ياس
 از تبار ياس
معصومه اي و دختر موسي بن جعفري/ بر شاه مهربان خراسان ، تو خواهـــري/ تو فاطـــــمه نشــــاني و همتاي زينبي/ تو از تبار ياس ، تو از نســل کـــــــوثري/ در پشت ميله هاي قفس آه مي کشم/ تا گِـــــــــرد گــــنبد حــــــرم تو زنم پري/ دانه بريز و مــــــــــرغ دلــــم را اسير کن/ تا جلد دست هاي تو باشد کـــــبوتري/ بانو تو را به جان رضـــايت ، رضــــــا بده/ امسال هم به شاه خراسان زنم سري
گمنام و غريب
 گمنام و غريب
عمليات شد. چند فرمانده مجروح کوموله را به بيمارستان آوردند. عملش کرديم. پانسمانش را که مي خواستم عوض کنم، يک باره با وحشت و التماس گفت توروخدا منو نکش... تو روخدا... من غلط کردم اشتباه کردم... تو روقرآن منو نکش به من کاري نداشته باش... باند ها از کنار تخت ريخت روي زمين. گفتم چيکار داري مي کني. من که کاريت ندارم او، باز تکرار مي کرد. غلام بود پشت سرم. گفت نترس کاري باهات ندارم.. اومده م عيادتت... دستش يک کيسه بود. کمپوت آورده بود برايش! و من انگار برايم مهم تر از کمپوت چيز ديگري نبود! بر
پروانه اي شهيد !
 پروانه اي شهيد !
شمعي كه احرام مي‌بست پروانه اي در طوافش/ انگار آماده مي كرد خود را براي مصافش/ : كافيست اين ادعاها ، شلاق سوزان من كو ؟!/ اين عاشق لاف زن را سازم پشيمان ز لافش !!/ پروانه در عشق مي سوخت ، پروانه لبخند مي زد/ پروانه سيمرغ مي‌شد ... هرچند گم بود قافش !/ بر پيكرش رقص مي كرد يك شعله‌ي زرد و خونسرد/ او نيز رقصيد امّا در گوشه‌ي اعتكافش !/ تا حس يك ميل شيرين بر سينه‌اش چنگ انداخت/ در كوهي از داغ و آتش آغاز شد اكتشافش !/ ... او داشت مي ديد ... آري اين عشق سوزان او بود/ ز
باران عشق
 باران عشق
کاش باران بودم که در همه جا/ به قــــــــــدوم تو عشق باريدم بي تو من سالهـاست رنجورم / برگ ريزان چو شاخــه ي بيدم / من به ملک خود هستـم آواره ز تو من دور يعنــــــي تبعيــدم / تا ابد در جهــــــان مرا اين بس/ بار ديـــــــگر اگــــــــــر ترا ديدم / محمود اينجــا پرستش تو کند // ذکـــــــــر نام تو است توحيدم//
مامن بشکسته دلان
 مامن بشکسته دلان
در طواف حرمت شمس ضحي مي بينم/ زينت محفل دلسوختگانت را هم/ آتش سوز دل وذکر ودعا مي بينم/ بارگاه تو بود مامن بشکسته دلان دائم اي ماه زتو مهر شفا مي بينم/ آنکه شد معتکف کوي تو از شوق وصال/ آشناي قدم اهل وفا مي بينم/ ما گداييم به درگاه تو اي" مهر منير" دست لطف وکرمت را چو رضا/ گرچه آلوده ودلبسته ي اين دنيايم/ آخراميدشفاعت به جزا مي بينم/ مدتي هست که در عالم رويا وسکوت خواب صحن وحرم کرببلا مي بينم / اي کريمه سببي کن که به وصلم برسم/ چون که مهر سفرم را زشما مي
يک مشت خاک
 يک مشت خاک
نرفته است كه يك مشت خاك بردارد/ بياورد ... يا عكس از پلاك بردارد/ كسي كه مست ميِ عشق مي‌شود ديگر/ چرا پياله‌اي از خون تاك بردارد !؟/ به سينه‌اش دارد ياد مي‌دهد آنجا/ رسيد وقتي؛ چون غنچه چاك بردارد/ بدون پاهايش رفته است تا پرده/ ز روي خاطره‌اي هولناك بردارد/ چفيّه اي هم تنها براي او كافيست/نياز نيست كه با خويش ساك بردارد/ در اوج سجده كلنجار مي‌رود با خود/ چگونه سر از اين خاكِ پاك بردارد/ براي خاطر يك مشت استخوان اين بيل/ چقدر بايد از اين دشت خاك بردار
آرام باش فکه
 آرام باش فکه
واي فکه چه آسماني داري، چه خاکي چه عطشي. بار پروردگارا بگو اينجا کجاست؟ با من حرف بزن فکه، بگو از يارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکي را به روح آسماني تبديل مي کردند بر دامن حسين(ع) چه مي گفتند؟ آن زمان که خسته از زندگي در اين دنياي گرگي بودم واردت شدم فکه. آن زمان که ديگر توان راه رفتن نداشتم بر رمل هايت قدم نهادم. زماني که نفس هايم به شماره افتاده بودم هوايت را تنفس کردم. وقتي که از شدت عطش داشتم هلاک مي شدم عطشت را حس کردم. واي فکه چه آسماني داري، چه خاکي
راز دو قطره اشک
 راز دو قطره اشک
وقت سحر دعاي دلم مستجاب شد/ آن دم که چشم هاي من از بوي سيب خواند/ انگار حرف هاي دل من شنيده شد/ او بر دل پر از غمم امن يجيب خواند... صبح است ، آسمان دلم آبي است باز/ مرغ دلم رها به دل آسمان شده/ ردي ز بغض و ناله و غم ، نه ! نمانده است/ حالا خداست ، بر دل من ميمهان شده.../
نام سرخ کربلا
 نام سرخ کربلا
رد بي وصلي مان حتي بروي فصلها مانده است !/ عشقهاي آتشين در کوچه هاي خاکي بن بست/ بي نصيب از آسمان آبي بي انتها مانده است !/ کربلاي پنج ، شش يا هشت فرقي هم مگر دارد ؟!/ بر جنون ما همين بس نام سرخ کربلا مانده است !/ زير باران چشم من خود را تفحّص مي کند ، انگار/ زائري بي دست و پا مبهوت مشتي دست و پا مانده است !/
جنگ آخر
 جنگ آخر
چند روزي است به بهانه كشتار شيميايي حمله به كشور سوريه از سوي ارميكا و بعضي از متحدان اروپايي اش و نيز چند كشور عربي معلوم حال به تيتر اول رسانه هاي جهان تبديل شده است، اتهامي كه از سوي سوريه و كشور هاي حامي آن به شدت رد شده است تا جايي كه روسيه فيلم ماهوراه ايي و خود سوريه تصاوير شليك توسط خود معارضين را به عنوان رد استفاده سوريه از سلاح شيميايي نشان داده اند. با تغيير لحن امريكا از حمله بزرگ به حمله كوچك و تعويق يك يا دو هفته ايي حمله قريب وقوع به صورت كلي احتمال حمله بسيار كاهش يافته است
خيال سرکش
 خيال سرکش
غزل بـــا نامـــــت آغازي دگر داشت/ شکوهي ديگــــر و رازي دگر داشت/ سيه مستان چشم فتنه کــــوشـــت/ نگاه دل براندازي دگــــر داشت/ لبت با بوسه اي احياگــــــر دل/ مسيحاگونه اعجازي دگــــر داشت/ نمک پــــرورده ي خـــــوان لـــب تو/ نشـــان ازدست و دل بازي دگرداشت/ خيال سرکش آتش پــــــــــر مـــــن/ در آغـوش تـــــو پروازي دگر داشـت/نهـــــال قامتت در بوسه بــــــاران/ نثار دل گل نازي دگــــر داشـــت/
خزانِ جدايي
 خزانِ جدايي
پشت ديوار انتظار صف کشيده اند اين دل هاي بي قرار آدينه به آدينه چشم اميدشان به قدوم توست حال و هواي ندبه هايشان ابري و باراني است و هر صبح عهد مي بندند با زمزمه ي دعاي عهد بس است اين جدايي... اين روزها سهم چشم هاي منتظرانت شده اشک و حسرت پس چرا نمي شکند اين ديوار سنگي فاصله چرا آفتابگردان چشم آنها به خورشيد روي تو روشن نمي شود آخر چرا خزان جدايي پايان ندارد کجايي بهار دلها....
دلِ خيس خورده
 دلِ خيس خورده
دلم حسابي خيس خورده بس که حرف هاي نمناکش را در خودش حبس کرده... نه روزگار را ميشود بي تو سر کرد...نه شب را مي شود بي تو سحر کرد....نه روز بي تو روشنايي دارد و نه شب بي زلف سياه تو آرامش....نه ماه حس و حال خود نمايي دارد و نه خورشيد حس دُر افشاني.... نه ابري سر به سر باران مي گذارد و نه ستاره اي دل و دماغ اشاره هاي رندانه..... اگر تو نباشي نه گلي جان روييدن مي گيرد.. نه خاري توان نگهباني..نه چمن با رود تباني مي کند و نه صدفي دريا را چراغاني..تو اگر نباشي من اين چشم ها را مي خواهم چکار...يا
تنگناي حادثه
 تنگناي حادثه
يـــــــــــاد ِ تو آورم به هــوايت جنون کنم/ خود را به عشق بار دگـــــــــر آزمون کنم/ در گلشن ِ جواني و اميــــد هـاي خويش/ يک گلستان به وسعت صد دل فزون کنم/ پــــــــرواز شوق تــا به در کبـــــريا برم/ سير و سفــر به کارگه ي بي ستون کنم/ از تنگنـــاي حادثـــــــه تا اوج عــز و جا/ شــادي بخويش آورم و،غـــــم نگون کنم / همچون همـا به بخت همايون کنم يقين/ در کهکشــان و بزم قنـــاعت سکون کنم/ از قطـره هاي اشک خود و جبهه سودنم /
معجزه
 معجزه
درحياط خانه اش زير چنار/ مش صفر بس ناله مي زد بي قرار/ يارب اين اقدس که در بستر فتاد/ حلقه هاي زندگيم از هم گشاد نک شفاي همسرم در دست توست/ هست اين عالم تمام از هست توست / معجزه تنها اگر کاري کند/ تا شفا را در تنش جاري کند/ معجزه بنما که عمرش آخرست/ مرتضي مست مي واين ساغرست
حکايت تبليغ
 حکايت تبليغ
آفتاب هم خسته شده بود و داشت از خجالت سر در گريبان مي‌کرد. مسئول اداره تبليغات اسلامي از شنيدن جريان متعجب شد و قبل از برقراري نماز جماعت در مسجد جامع آمد که برويم تا از نزديک عمق فاجعه را اندازه گيري کند. رفتيم و مُهر تن پروري و راحت طلبي بر پيشاني خورد.* اينکه چه گذشت و جزيياتش چه بود بماند و جز اتلاف وقت خوانندگان چيزي حاصل نيايد. سه روز در خانه‌ي جديد بوديم و اين سه روز هم حکايتهايي داشت! حياطش بهترين جاي خانه براي زينب بود و هر موقع نبود، بايد سراغش را از حياط مي‌گرفتيم و البته ما هم مان
پيچ و خم تبليغ
 پيچ و خم تبليغ
خدا را شکر؛ طلبه‌اي بود که نماز جماعت را خواند، البته هيچ کس متوجه دليل نشد! زمان مي‌گذشت و هر چه با دوستمان (مسئول اداره تبليغات اسلامي) تماس مي‌گرفتيم در دسترس نبود! (بعداً کشف شد که در آبشار شهر مشغول نماز جماعت و سخنراني بوده است.) مضطرب و گوشي به دست و البته به دور از چشم پسر همسايه که خانه‌شان کاملاً به ما اشراف داشت، قدم زنان به اين‌سو و آن‌سو مي‌رفتم. زينب اما ساکت و آرام مشغول بازي و شيطنت و کشف کردن بخشهاي مختلف خانه بود، او زودتر از ما به همه‌ي نقاط کور خانه آشنا شد، معروف است
دخيل
 دخيل
کسي که جام محبّت به دست ما ندهد/ شراب عشق به جان و دلش صفا ندهد/ گره گشا چو نسيم صبــــا تــــواند بـــــود/ خلاف قاعده يک دست اگـــــر صدا ندهد/ دلي که روشن از انوارروح بخش دعاست/ به ادّعاي کســـي جا به مدّعــا ندهــد/ شکوه عشق بنازم که در قلمروي دل/ به جز بلا به کسي حکم ارتقا ندهـد/ از آن به قبله ي بيگانه است روي دلم/ که جز ملال مـــرا قرب آشنا ندهــد
پنجه در پنجه نگاهت
 پنجه در پنجه نگاهت
از زنجير محبتت، از اکسير نگاهت؛ از عطش هدايتت؛ همان زنجيري که پهلوانان را به زانو کشاند؛ و همان اکسيري که مس مذاب شده اي را طلا نمود.... اما خاکم به سر که از راه ماندم و تنها در مصاف با تو زور بازويم را ذخيره از عجله هايم در تنها گذاشتنت مردم ؛ و از تاخيرهايم در چگونه ماندم خاک شدم! و اينک تو ؛ عاشورا؛ عطش؛ عشق و ياراني که از آنان دل برده بودي؛ هر کدام پهلوان ؛ و شير ميدان نبرد؛ اما آنچنان ذليل نگاه تو که چو کودک مادر مرده اي صداي گريه ي شان را سکوت کربلا مي شکست. و من
گرفته يار
 گرفته يار
از وقتي که شيرين رفته بود فکر مي کردم که فرهاد خاکستري هايش پررنگ تر شده.انگار که سياه پوش شده باشد. هي با خودم حرف زدم و نگاهش کردم.تمام روز را زل زدم به قناري ساکت افتاده کنج قفس.دهانش باز مانده بود.انگار که زل زده باشد به در قفس.منتظر بود.ميفهميدمش.گرفتار بود.گرفته يار بود.گرفتاريار

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003