درطريق عشق کس عاشقتراز پروانه نيست/ عاشق دلداده را فکري به جز جانانه نيست/ بلبل از شوق گلـش يادي زآب ودانـه نيست/ (عاشـــــقان روي اوراخانه وکاشانه نيست / مرغ بال وپرشکسته فکر باغ ولانه نيست) / گربه اوعاشق شدي ازخويشتن بيکانه شو/ گرشراب عشق خـــواهي راهي ميخانه شو/ وزخم عشقش بنـوش وباوي هم پيمانه شو/ (گراســـيرروي اويي نيست شو پروانه شو / پاي بند ملک هستي درخور پروانه نيست)/ عاشقان راغــــيرروي اونديــدن شيوه است/
جان به لب آمد وديگرنفسي نيست مرا/ غير ديدار تو ديگر هــوسي نيست مرا/ پرکشم سوي تو زيرا قفسي نيست مرا/ (بتو دل بستم وغير تو کسي نيست مرا / جزتواي جان جهان دادرسي نيست مرا)/ دين ودل رقت زدست ازغمت اي ماه جمال/ خم شداز بارغــمت ســـروقدم همچو هلال با نگاهـــي بــبرازدل غـــم وانـــدوه وملال (عاشــق روي توام اي گل بي مثل و مثال / به خــدا غـيرتوديگرهــوسي نيست مرا)/ رفت ازهجــــرتوازديـده ي من نورولي// نشدم لحــــظه اي ازياد تومهجـورولي دلم از داغ تـوشــد لانه ي زنـــبورولي
آسمان حسابي ذوق ِ باريدن داشت . حسّ ِ شعرش گل کرده بود . مدام برايم باران ميسرود . باران با تخلّص ِ شبنم ! من هم چتر باز نکردم . خواستم ذوقش را نشکنم . به افتخار غزل هايش خيس شدم و خيس شدم و خيس شدم ... کم کم مرا هم به ذوق آورد . يک بيت چشم من ميسرود و يک بيت آسمان . مشاعره ي خوبي بود . حسابي مرا دلتنگ توکرد . جايت اما زير باران هم خالي نبود ، وقتي تو خودِ باران بودي . تو اگر باراني خوش به حال آسمان . . .وقتي هنوز در دل ابر ها جا داري خوش به حال زمين . . . وقتي بر گونه هاي خاکي ا
به راه مهــديـش چشم انتظارم/ شب وروزازفــراقـش بيقرارم/ تمام عشق من ديـــدار رويش/ هماره ديده ام باشــد بسـويش/ ازين رونايــبش راجـان فـدايم/ که اوباشــد امام ورهنمــــايم/ ولاي او مـــــــدال افتـــــخارم/ به لب همواره اين باشد شعارم/ «خـــدايا تا ظهـــــور دولت يار / ولي ورهـــبر مارانگهــدار»/
به سينه داغ فراق صنوبري دارم / بيا ببين كه به چشمم چه محشري دارم/ چراغ در كف دنبال شيخ مي گردم !/ من از « گناه » تلقّي ديگري دارم/ دلم هميشه براي تو آسمان ! تنگ است/ دلم خوش است كه من هم كبوتري دارم/ دلم گواهي بد مي دهد اگرچه ، ولي/ بزن ! چه بيم براين شانه تا سري دارم/ من از « حسين » گرفتم نشاني خود را/ به كف ز عشقش بشكسته ساغري دارم/ « نماز و روزه و حج قبول » مال شما/ من از زيارت او قصد ديگري دارم/ دخيل چشم به پاي ضريع او بستم/
هدايت و جهت دهي تمام نهادهاي اقتصاي مانند بانک و بيمه و گمرک به سمت توليد، بهترين برنامه ي اقتصادي است که مي توان در کشور انجام داد و به لحاظ درک صحيح مشکل، جاي خوشحالي دارد اما اين مسئله به هيچ وجه کافي نيست چرا که دولتهاي قبلي نيز جسته و گريخته به همين مسائل اشاره مي کردند اما موفق به تحقق وعده هاي خود نشده اند که ريشه در اولويت دادن به مسائل ديگري غير از توليد است که اين اشتباه متأسفانه در دولت جديد نيز در حال وقوع است. وزير محترم کار و معاون اول رييس جمهور در اين چند روز تأکيد بسيار زيادي بر
مسجد مأمن تمام مومنان است و محدوديتي براي سن و جنسيت و قيافه ميهمانان ش وجود ندارد، مباد كه كودكان در مسجد مورد بي مهري قرار گيرند و بزرگسالان در مسجد مورد احترام نباشند و به جوانان اعتنا نشود. مسجد خانه ي خداست و مومنان در آن ميهمان مي شوند، ميهمان بايد حرمت ميهمانان ديگر را نگاه دارد و حرمت ميهمان را حرمت صاحب خانه بداند. متوليان مسجد بايد مسجد را پويا و به روز نگاه دارند، نكند دربِ اين خانه هاي خدا فقط گاه نماز باز باشد، نكند آراستگي، امنيت و آرامش مساجد به خوبي حفظ نشود، متولي مسجد ب
نگاهم محو تماشاي تو بود.. انگار نه انگار که در اين دنياي پر هياهو چه مي گذرد... انگار هيچ خبري نيست و نبود جز برق نگاه تو که مدام دل مرا مي برد.. جز شهد شيريني که از شيريني نگاهت مدام مي چشيدم..جز خنکي نفسي که من از بازدم ملکوتي تو ريه هايم را پر ميکردم و به بازدم آنها هم بخيل بودم که براي خودم بماند و حبسشان مي کردم تا مي توانستم و باز به طمع يک خنکي ديگر از بازدم تو دم مي گرفتم..نگاهم را به نگاهت مي دوختم و تو هر چه را قرار بود درونم بنشاني.. مي نشاندي.. و من ساعتها خيره مي ماندم بدون پلک
قايق حوصــــــــله ام در دل دريا گــم شد/ ابر از غصـــــــه ي من بغضـي و باراني بود/ و درونِ قفــــسِ بي کسي و تنهايي/ مرغ دل ، بال و پرش بسته و زنداني بود/ ناگهان دست خــدا ، دست مرا لمس نمود/ نيمه شب خلـــوتِ من ، آه چه عــرفاني بود/ هرگـــز از خاطـــــــر من پاک نخواهد گرديد/ آن شب سرد چه تاريک و چه طوفاني بود/
گر چه مي گويند مهمــــان از حبيبان خداست/ بي تعارف خانه ي بيچاره را مهمـــان بلاســت/ در نداري صاحب مهمان شدن يعني که مرگ/ معني حرف مرا مي فهمد آنکــــــــو مبتلاست/ چند روزي شد که دور از جانتان در خانه ام/ آمده مهمان ز شهرستان و جان بر لب مراست/ بيشتر هر چند اخم خويش در هم مي کشم / اين جماعت کمتر از رو مي رود اين رنج زاست/ بچّه هاشان بدتر از خودشان اذيت مي کننـــد/ بچّه مهمان واقعـــــا مانند درد بـــي دواست
و قرار است همين اولِ عيدانه بميريم / باشد آباد دلت! با دلِ ويرانه بميريم/ ما همان شب که غزلهاي پريشان تو سر زد / نذر کرديم شبي شاعر و ديوانه بميريم/ حق ما نيست که تنهاتر از آغوش تو باشيم / حق ما نيست که باشي و غريبانه بميريم/ خواب ديدم که خزان را خفه کرديم من و تو / بعد تصميم گرفتيم بهارانه بميريم/ پيله تنگ است و دلم تنگ
وزير محترم تعاون، کار و رفاه اجتماعي، آقاي دکتر ربيعي در مصاحبه اي که اخيراً با تعدادي از خبرگزاري ها داشتند به گوشه اي از سوابق و برنامه هاي خود اشاره کردند، اولاً مشخص است که ايشان برخلاف سه وزير اسبق حوزه ي کار، اطلاعات و سوابق مرتبطي دارند که اميدوارم اين وجهه ايشان بر وجهه سياسي و امنيتي ايشان چربيده و عملکردي مطلوب و غيرسياسي از ايشان در حوزه ي کار شاهد باشيم.
ساحلي مي خواهد آرام نه سَرابي نه رويايي ... ساحلي که ساحل باشد با همان شن هاي گرم و نرم و با همان گوش ماهي هاي کنار خود ... همان ساحلي که با آغوش باز ، مسافران خسته از راه و کار و زندگي را در خود جاي مي دهد و به جان خسته اشان آرامش مي بخشد از پس سالها رفتن و نرسيدن مي خواهد به سرانجام برسد مي خواهد به آغوش مهر ساحل پناه بياورد کوله بار سنگين از خاطراتش را بر روي دامان پر محبت ساحل قرار داده و بغضش را در نرمي شن هاي ساحل دفن نمايد و با انتظار آمدن غروب چشم هايش را
ارزش و ضد ارزش چيزي نيست که تحميلي باشد؛ بلکه فطري است. کسي که فطرتش را از گزند غبارها پاک نگه داشته باشد، ارزش هاي فطري را به خوبي درک مي کند. و اسير تبليغات نخواهد شد؛ به طوري که فرهنگ هاي غني اسلامي و ايراني را به نوع رانندگي ايراني ها زير سوال ببرد! و يا ........
حتي کمک گرفت از آن لحن خنده اش .. با آن نگاه سرد و زبانِ گزنده اش .. هرگز نداشت نيزه و شمشير، يا کمان .. خنجر کشيد با کلمات بُرنده اش .. زخم زبان مي زد و مردم نظاره گر .. مانند شاه ، موقع ِ تنبيه بنده اش .. من محو آن نگاهِ غضبناک و همچنان .. تسليم حرف حرفِ لغات کُشنده اش .. باشد که روزگار ببيند در اين جدال .. وقتي شکست خوردم و او شد برنده اش .. پنهان نماند اشک من از چشمهاي او .. از آن دو چشم نافذ و خيره کننده اش
حسِ کبوتري را دارم که کودکانِ شهر براي شادي دلشان سنگ بارانش کرده اند بال و پرم زخمي است ، مدام به آسمان چشم حسرت دوخته ام شوق پرواز دارم اما پرِ پرواز ندارم نه آشيانه اي که امن باشد نه همدمي که تنها نباشم حال و روز من حال و روز شکسته بالي است حال و روز پُر ملالي است... نمي دانم ديگر فرصتي براي پريدن هست نمي دانم آيا دوباره گذرم به آبيِ آسمان مي افتد نمي دانم... نمي دانم... کاش مي شد بال به بالِ نسيم و شانه به شانه ي رهايي مي رفتم مي رفتم جايي که ديگر ردي از زمين
يکي از مسائل دردناک اين چند روز اين بود که متأسفانه بعد از کمتر از 4 سال از فتنه ي 88 و آن همه حوادث و درس ها و عبرت هاي تاريخي، عده اي از نمايندگان مجلس و دولت حتي حاضر به بکار بردن واژه ي فتنه نبوده و اساساً آن را منکرشده و يا بسيار کوچک و هم ارز و درعرض مسئله ي کهريزک معرفي مي کنند، ناراحت کننده ترين ...
واضح است که هرکسي براي خود و زندگيش برنامه ، اهداف و تمايلاتي دارد... اهدافي ک نياز مبرمي ب اتخاذ تصميمات اساسي دارد... تصميماتي ک گاهاً بر سر راه اجرايشان موانع و سدهايي وجود دارد.... برداشتن اين موانع نياز ب مهارت هاي خاصي دارد... اراده ، آگاهي و قاطعيت فرد ضربه محکمي است بر بدنه اين سد ها... قدرت "نه" گفتن نيز عامل مهم و موثري است در تقويت اين عوامل... نه را بايد بتوان هم ب خود گفت و هم ب ديگران.... "نه" گفتن ب خود: فرد براي رسيدن ب خواسته اش تلاش مي کند و در اين راه ممکن است ب ديگران و
هنوز طعم غزل هاي نوبرت عالي است .. و روي دشت لبت جاي بوسه اي خالي است .. تويي که نقش معماي مشکي زلفت .. شبيه ترمه ي زيباي نقشه ي قالي است .. دوباره حرف تو شد بغض ها ترک خوردند .. چه حال و روز غريبي عجيب احوالي است .. قرار بود تو باشي و من من و تو .. قرار هست نه! اين ها نوشته ي فالي است .. تو را براي پريدن بهانه کرده دلم .. تمام راز پرستو نهفته در بالي است
شبيه مژده ي يک روز عيدي .. که از دنياي رؤياها رسيدي .. و چشمانت دو ياقوت سياهند .. خودت مانند يک شعر سپيدي .. براي شاعرت هرلحظه، هر جا .. از آن باغ نگاهت سيب چيدي .. و شاعر با خودش مي گفت هر بار .. براي من خيالي بس بعيدي .. اگر حوّا نبودي پس چگونه .. تو از او آدمي نو آفريدي؟! .. من از انديشه ات تا صبح بيدار .. تو اما خواب ما را هم نديدي!.....