<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

هزار پاي برهنه!
 هزار پاي برهنه!
تفسير اين کلام همان سخن مولايمان علي عليه السلام است که فرمود : فقر ؛ خانمان سوز و ايمان سوز است از دري که فقر بيايد از در ديگر ايمان مي رود. سوم : نشاط و مهرباني جامعه اي که نشاط ندارد روح اميد در او قرباني شده است نشاط نياز جدي روح است و شادابي لازمه رسيدن به آرامش اين سه دستور بزرگ اسلام براي لذت زندگي است
روضه خواهر وبرادر
 روضه خواهر وبرادر
هرچه بيشتر اشک مي ريزم ، آرام تر مي شوم چه آرامشي دارد گريه براي زهرا... پنجره ي نگاه دلم را به سمت بي مادري حسين و مادري زينب باز مي کنم زينب به مادر قول داده که براي حسين مادري کند زينب يعني مادري پنج ساله... زينب به مادر قول داده در کربلا براي خواهري حسين سنگ تمام بگذارد زينب قول بوسه بر زيري گلوي حسين داده... حالا پنجره ي نگاه دلم را بيشتر باز مي کنم صحراي سوزان کربلا را مي بينم زينب را مي بينم ، حسين را مي بينم حسين آماده ي رفتن است ، آماده ي شهادت... زينب
سند ِ افتخار
 سند ِ افتخار
زيباست ... نجابت و عفت را با خود دارد و آرامش را هديه مي دهد ... به داشتنش افتخار مي کنم که هديه ايست از بانوي دو عالم ... در تابستان وجود گرمش را با جان و دل مي پذيرم تا از گرماي آتش غضب او در امان باشم... در زمستان وجودم را از فرو افتادن در سردي احساسات هزار رنگ فريبنده به دور نگه داشته و به گرماي عشق پاکش گرم مي کند ... ساده است اما با وقار مي باشد ... شخصيت زن را به اوج خود مي رساند .... نگاه هاي هرزه را از او دور مي کند ... از آتش شرارت بول الهوسان وجودش را در مص
ميلاد گل
 ميلاد گل
اي دل دمي به جانب جانان نظاره کن/ با شوق بر حقيقت ايمان نظاره کن/ يک عمر خوانده اي همه دم آيه هاي وحي/ حالا بيا به معني قران نظاره کن/ دارد عروس فاطمه(س) مهتاب روي دست / شب تا سحر به ماه درخشان نظاره کن/ بارد از آسمان به زمين رحمت خدا/ از پنجره به ريزش باران نظاره کن/ ميلاد گل رسيد و جهان سبزه زار شد/ شد فصل گل به سوي گلستان نظاره کن/ جشني به پا به خانه ي موسي بن جعفر(ع) است آنجا به نور خالق سبحان نظاره کن ميلاد با سعادت سلطان دين رضا(ع) ست بر اشک شوق و خنده ي ياران نظا
تمناي دل
 تمناي دل
لطافتهاي يک گل را دل يک خار مي فهمد/ و قدر خوب ديدن را دو چشم تار مي فهمد/ نمي فهمد کسي اين را که مستم يا که هشيارم/ وليکن چشم تو امشب مرا انگار مي فهمد چه مي پرسي ز احوالم چه بايد گفت در پاسخ/ مرا بم ؛ ورزقان يعني مرا آوار مي فهمد/ دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است/ کدامين دل تمناي دل سرشار مي فهمد مرا چشم تو زخمي کرد و دارد مي کشد حالا و اين را هر کسي از آن دو چشم هار مي فهمد و چون عشق زليخا بود يوسف گشت زنداني کجا اين عشق را احسا « پوتيفار » مي فهمد
يک اشاره
 يک اشاره
بال در بال کبوتران عاشق ، گنبدت را چرخي از شوق زده و سقف سقا خانه را با اشک شسته از خنکاي آب سقاخانه وجود خسته اش را سيراب از محبتت نموده انتهاي صحن سقاخانه رو به پنجره ي فولاد و بارگاه پر عظمتت ماوا گزيده و در موجي از اشک نجوا کند شکسته هاي وجودش را و با چشمي از اميد بخواهد ترميم بالهاي شکسته اش را زخم بالهايش را به مهر ميزبانبت مرهم ببخش و نگاه مضطربش را به نگاه محبت آميز خود آرامشي از عشق هديه نما .. مولا جان ! به نگاهت ، مهرت و به يک اشارتي از تو نياز دارم ...
آبروي ادب از ادبت
 آبروي ادب از ادبت
همينکه دستان مشکل گشايت در آب فرات فرو رفت،؛ و آب به لب هاي خشکيده ات نرسيد، عطش کربلا از ياد رفت؛ عطش از هرم محبت تو آب شد؛ راستش را بخواهي با ياد ادب تو عطش از ياد کودکا ن هم رفت؛ آب در زير آفتاب ادب تبخير شد، و چون اشک يتيم دانه دانه چکيد! تنها داغ رفتنت براي حل معماي ماندنت کافي است؛ تو مي ماندي که ماندنت معماي لا ينحل روزگار ارادت و عشق مي شد! و با رفتنت تفسير کتاب محبت، ادب و ايثار ، عشق و اميد شيرازه شد. و قلم در درياي مقام تو سر شکست و از اين نرقصيدن خجالت کش
آبروي ادب از ادبت
 آبروي ادب از ادبت
همينکه دستان مشکل گشايت در آب فرات فرو رفت،؛ و آب به لب هاي خشکيده ات نرسيد، عطش کربلا از ياد رفت؛ عطش از هرم محبت تو آب شد؛ راستش را بخواهي با ياد ادب تو عطش از ياد کودکا ن هم رفت؛ آب در زير آفتاب ادب تبخير شد، و چون اشک يتيم دانه دانه چکيد! تنها داغ رفتنت براي حل معماي ماندنت کافي است؛ تو مي ماندي که ماندنت معماي لا ينحل روزگار ارادت و عشق مي شد! و با رفتنت تفسير کتاب محبت، ادب و ايثار ، عشق و اميد شيرازه شد. و قلم در درياي مقام تو سر شکست و از اين نرقصيدن خجالت کش
آرامم كن
 آرامم كن
روز و شب در پي اغيار و شکار همه کس/ بامدادي تو شکارم کن و در دامم کن/ من گداي تو ام و تشنه ي آن باده ي ناب/ از شراب دهنت جرعه در اين جامم کن/ پخته بايد بشوم در بته ي عشق شما/ فکري اي دوست تو بر حال دل خامم کن/ من کبوتر شدم و دور تو در پروازم/ جلد اين کوچه و اين خانه و اين بامم کن/ گاه در روز خمار تو ام و گاهي شب/ غمزه فرموده و مست سحر و شامم کن من به خوشنامي و خوشرويي ات ايمان دارم قدحي ريز و به يک جرعه تو بدنامم کن
نمايشگاه عکس تهران
 نمايشگاه عکس تهران
افتتاحيه ي نمايشگاه عکسون در تهران هم به لطف خدا و حضور و همياري شما به خوبي انجام شد. شنبه 16شهريور ساعت 17 - تهران فرهنگسراي خاوران-گالري شماره 2.... تعدادي از عزيزان از ساعتها قبل براي کمک اومده بودن. يکي ليست و کارت ورود رو بررسي ميکرد، يکي لوح هاي فشرده و کاغذها روآماده ميکرد. بعضي هم از فرصت نهايت استفاده رو ميبردن و با جناب مدير گفتگو ميکردن. ....................
ترجمان تَولا
 ترجمان تَولا
الگوي آسماني تقوا خوش آمدي/ اي قبله گاه هفتم دلها خوش آمدي/ شمس از شعاع نور تو بگرفته است وام/ اي نور حق، به عالم دنيا خوش آمدي/ اي پاي تا به سر همه جود و همه كرم/ وي هل اتي ز نام تو معنا خوش آمدي/ وقتي اصول دين و فروعش همه تويي/ پس اي تو ترجمان تولا خوش آمدي/ خواند ترا هر آنكه به هر جا، دهي جواب/ اين كاربهر ماست معما، خوش آمدي/ نور خدا تويي و به هر جا كه هست او/ نور خداي نيز هويدا خوش آمدي/ در آرزوي بوسه زدن بر ضريح تو/ لبهاي شيعيان به تمنا خوش آمدي /
غمي نهفته
 غمي نهفته
خدايا به تو احتياج دارم ... به وسعت مهرت تنهايم و به اندازه ي عشقت نيازمند محبتت ... دل شکسته ام و خسته ... وجودم در اشک هايم غرق شده دلم را توان ماندن نيست به مهرت به آرامش بخشي آغوشت نياز دارم تو را با تمام وجود صدا مي کنم ولي گوش هايم جوابت را نمي شنود که سنگيني دنيا حس شنوايش را ربوده خدايا به وسعت عظمتت نيازمند کمک و راهنماييت هستم در طوفان حوادث تازيانه خورده ي روزگار شده ام ... احساسات دروغين پنجه بر شيشه ي روحم کشيده صفحه ي شفافش را به رگه هاي بي مهري
دلتنگ از زمانه
 دلتنگ از زمانه
سراسر جسم وجانم رنج ودرده/ تنـــم با درد دائـــــم در نــــبرده/ نگشتم لحـظه اي سرگـــرم دنيا/ دلم از زندگـــاني ســردِ ســـرده/ دلــم تنگ وگـرفـته از زمانه/ غـمم بي حـدّودردم بي کرانه/ زبسياريِّ درد ورنج وانـدوه/ درون سيــنه ام آتشـفـشـانه/ نمي دانم چرا تنـــگه دل من؟!/ چرا با غــم هماهـنگه دل من؟/ دمي ازدرد وغم راحت نگشتم همش باغُصّه درجنگه دل من
نبودي بارون مي اومد
 نبودي بارون مي اومد
من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام. اين يعني که بيشتر از سه سال از 14 سالگي ام گذشته. منتها دفتر رياضي اي که روزهاي چهارده سالگي ام را در برگرفته بود روي ميز است و قرار است بعد ازينکه پيامد هاي اقدامات پيامبر در مدينه را حفظ کردم سراغشان بروم. سرم دارد ميان مشرکان مکه و يهوديان مدينه گيج مي رود. سرم دارد گيج مي رود و براي سختي هاي پيامبر ص مي سوزد. دستم را گذاشته ام روي پيشاني ام و کلمات ديگر ميان سلول هاي خاکستري ام جا نمي گيرد. چشمانم را يک دور از روي جزوه مي گذارنم و از اتاق بيرون مي روم. ميان بر
خواب هولوکاستي
 خواب هولوکاستي
يادم مي آيد اولين يا شايد يکي از اولين موضوعاتي که نام آقاي اسفنديار رحيم مشايي را بر سر زبان ها انداخت يک جمله بود و آن اين که «ما با مردم [فلسطين اشغالي] اسرائيل دوست هستيم» (+) يادم مي آيد آن زمان کم مانده بود عده اي از نمايندگان مجلس کفن بپوشند و بريزند توي خيابان تا وي را اعدام انقلابي کنند. موضوع حرف هاي اين آقا (که من هم با بسياري از موضع گيري هايش مخالف هستم) شده بود نقل تمام مجلس ها تا حدي که تمام ائمه جمعه کشور در نماز هاي جمعه به آن ها مي پرداختند. اما مدتي است که وزير نسبتا محترم ام
آهوي به دام افتاده
 آهوي به دام افتاده
يا رضا بر ما نگاهي از سر احسان نما/ راهي از شهر دلم تا صحن و آن ايوان نما/ آهويي ديگر به دام افتاده و خواند تو را/ يک نگاهي بر غريب مانده در زندان نما/ صد گره با دل زدم بر پنجره فولاد تو/ مستي دل، با ميء گنجينه عرفان نما/ چشم من دارد اميدي تا ببيند آن ضريح/ با اميدم همنشين و دور از آن حرمان نما/ گرچه مي خواهم که با من اين کني و آن کني/ ليکن از مهرت تو با من هرچه خواهي، آن نما/ من نخواهم جز نگاهي بر رخ زيباي تو/ جلوه اي بر من کن و اين جان من جانان، ن/
تنفسي از جنس تو
 تنفسي از جنس تو
قصه از تو گفتن قصه اي است تمام ناشدني...اصلا دلم مي خواهد بنشينم و با هر نفسم يک دنيا برايت بنويسم...وقتي فقط با همين نوشته ها خوشم.... نميداني چقدر دلم هوايي ات مي شود و هي مدام بهانه گير....نمي داني چقدر حرارتش بالا مي زند...گاهي غش مي کند...گاهي به کما مي رود...دوباره به هوش مي آيد و فقط نام تو را به لب مي برد...اصلا فقط تو ر امي شناسد...فقط تو را صدا مي زند... ديشب من و دلم بدجور دلشکسته بوديم...آمديم و با تو کمي خلوت کرديم...مي دانم حرف هاي دلم سوخته تر از حرف هاي من بود...اما دلم به
يار ضعيفان
 يار ضعيفان
يار ضعيفان رضاست دار غريبان رضاست/ ورد دل و جان ما ذكر رضا جان رضاست / عالم آل نبي زاده ي نجمه، علي/ والي هرچه ولي لنگر و سكان رضاست/ خلق ثناخوان او ريزه خور خان او/ دست به دامان او صاحب احسان رضاست/ نعره ي نقاره ها چاره ي بيچاره ها/ مأمن آواره ها زمزم عرفان رضاست/ صابر و فاضل بود رضيّ و كامل بود/ وفيّ و خوشدل بود منطق و برهان رضاست حقيقت آبرو فرّ و فزوني از او به جمع ياران بگو علت باران رضاست باده ي نابي رسيد مهر ولايت دميد مژده به مسكين دهيد حج فقيران رضا
پيچ و خم تبليغ
 پيچ و خم تبليغ
سفره‌ي رحمت و غير قابل وصف و درک مهربانترين مهربانان، پهن و با همه بي لياقتي، نوکري کريم اهل بيت عليهم السلام آغاز شد، يا که بهتر بگويم به يدک کشيده شد! لحظه لحظه‌ي اين فرصتهاي ناب مي‌رفت و همچنان دستها کوتاه و خرما بر نخيل! قبول دعوت هر شب (به جز دو شب) مردم باصفاي آنجا براي افطاري سخت بود. سنگيني برخي نگاه‌ها، قاشق را هم سنگين مي‌کرد و از هنر نداشته‌ي فرد مي‌کاست و هر آنچه در قاشق داشت گاهي مي‌ريخت!! چنان مهربان و دوست داشتني بودند که زينب هم از آنها دل نمي‌کَند و با گريه و داد و فرياد راهي
بي تاب عشق
 بي تاب عشق
او چيد گلي سرخ ز گلـــــزار شـهادت/ از سمت زمين رفت به ميدان سعادت / از خاک رها گشت ، دلش سوي کجا رفت؟ انگــــار به دنبال دل آيـــنه هـــا رفت / از دور براي من و تو ، دست تکـان داد/ لبخند زد و در وســط حادثه جان داد با دست ابالفضل که سيراب شد از عشق/ يکباره به خود آمد و بي تاب شد از عشق / اين سوي که ارباب و علمدار نشسته آن سوي دگــر حـــــيدر کرار نشسته يک چادر خاکــــي شده از دور نمايان/ زهراست که راهي

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003