<   <<   66   67   68   69   70   >>   >

گم گشته
 گم گشته
خدايا ! يوسفي هستم که گم شده ا م... گم گشته ي روزگار و افکار ... گم شده ايي که نه برادران که خودم ، خود را در چاه... نه چاه عزت و سر بلندي و در آغوش تو... که در چاه گناه و سياهي و دوري از تو انداخته ام ... وسوسه ي برادران نبود که وسوسه ي نفسم مرا... به درون چاه گناه و نافرماني تو انداخت ... حسادت برادران نبود که مرا از يعقوب دلم که تويي دور کند... که خودخواهي و فراموش کردن تو مرا به اين روز انداخت ... لطف و مهرباني تو، ستار بودن و غفرانيتت در تمام روزها و لحظاتم...
آويزون مثل پنکه
 آويزون مثل پنکه
سعي کن مث ِ پنکه نباشي رفيق... - يعني چي؟! - يعني مثل اين پنکه نباش! يعني اين پنکه تا عمر داره آويزون سقفه! يعني تو هم تا بوده، آويزون من بودي! اما ديگه از اين به بعد نع... - يعني راهي . ..حرفشو قطع کردم و گقتم : - نع! بگير بکپ... و بعد با فکر بدبختي هاي خودم بخواب رفتم. چيزي نگذشته بود که ...........
چراغ راهم
 چراغ راهم
ستاره خنده زنان بر شرارِ آهم بود * حصارِ وحشتِ تلخ ِ شبِ سياهم بود * نشسته هفت برادر در آسمانِ بلند * مکان چو يوسفِ مصري به قعرِ چاهم بود * خموش بودم و تا صبح مي زدم فرياد * فروغِ يادِ تو تنها چراغِ راهم بود * دميد ماه و گذشت و نشست و من تنها * .....
وطن ِ بيوطن هاي غريب
 وطن ِ بيوطن هاي غريب
دلم ميخواست آنجا ، همانجا که کوله ي سفرش را بسته ام و به دوش گرفته ام همان غريب ترين تبعيدگاه ِ روي زمين وطن ترين ديار ميشد براي دل ِ بي قراري که در هيچ آبادي ِ آشنايي قرار ِ ماندن ندارد ... ميرفتم و رد پايي هم جا نميگذاشتم براي همه ي کساني که ميدانم به دنبال پاهاي خسته ام تا ناکجا آباد خواهند آمد . و بعد در آن وطن ِبيوطن هاي غريب ميشدم حاکم عادل ِ شهر و دستور ميدادم تا همه ي مردم صبح به صبح تکه اي ابر بخورند با جرعه اي باران
تسبح ِ عشق
 تسبح ِ عشق
مهربان روزهاي زندگيش حاميش شد و پشتيبان رسالتش ... با بينشي آگاهانه پذيرفت رسالتش را ... در احوال پريشانش با چشمان محجوب خود آرامش ِ همراهي در اين مسئوليت خطير را به جان خسته اش نويدي از عشق داد ... در اولين گفتگوي عاشقانه با معبود بعد از رسالتش با تمام وجود اقتدا کرد به مولا و رهبرش ... آري بزرگ بانوي هستي حضرت خديجه (س) از آغاز تا انتهاي زندگي خود با ختم المرسلين عشق را با جان پيوندي باور نکردني بخشيد و رضاي خالقش از اين ايثار را بر تمام از دست دادني ها يش به جان
بانوي هميشه
 بانوي هميشه
روزي که عشقت محمد که در ود خدا بر او باد تو را پسنديد؛ تو همه چيزت را به پايش ريختي ، از همه چيزت در راهش گذشتي و اثر عشق ،و قدرت عشق ،و حرارت عشق را به نمايش گذاشتي! و روزي که تو در شعب ابي طالب گرسنه به سر مي بردي ، جمال شخصيت تو ديدني تر ، و لکه فقر و بي مهري قريشيان آيينه ملکوتي ات را تاريک نساخته بود. کارگران ديروز تو ،از درد سيري خوابشان سنگين تر شده بود ؛ آنهمه لطف ؛، کرامت و بزگوراي و سخاوتت را ديده بودند ام مردانگي خود را در جامي از شراب هوي پرستي سر کشيده و تو
مولاي تمام كائنات
 مولاي تمام كائنات
تا امير المومنين شد يار من/ ذكر حيدر(ع) شد دمادم كار من/ چون علي (ع) با حق و حق هم با علي (ع)است/ ذكر تسبيح ملائك يا علي (ع)است/ يا علي (ع)يعني صزاط المستقيم/ باء بسم الله الرحمن الرحيم/ ياعلي (ع)يعني كه با عجز و نياز/ استعانت از خدا در هر نماز/ يا علي (ع) يعني اميرالمومنين/ يا علي (ع)اصلي ترين اركان دين/ معني دين پيروي از حيدر(ع) است/ هر كه با حيدر(ع) نباشد كافر است/ يا علي (ع)يعني وصي مصطفي(ص) يا علي(ع) يعني اطاعت از خدا يا علي (ع) يعني خدا را يافتن سر ز امر غير او
غني و فقر
 غني و فقر
نمي دانم اين « فقر » چه بدبختيي دارد كه در يك دعا سه جا از خدا مي‌خواهيم در مورد فقر هوايمان را داشته باشد : يكجا همينجاست : اللهمّ اغنِ كلّ فقير: ( خدايا تمام فقيران را بي نياز كن) و در جايي ديگر مي گوييم اللهمّ سدّ فقرَنا بغناكَ و در آخر مي گوييم : و اغننا مِن الفقر اين سه فراز را كنار هم مي گذارم يكبار ديگر آن را ببينيد : اللهمّ اغنِ كلّ فقير اللهمّ سدّ فقرَنا بغناكَ و اغننا مِن الفقر چند نكته كه به ذهن من مي‌رسد
بوي سيب
 بوي سيب
ديشب دوباره از حرم ، از بوي سيب خواند/ با آه و ناله روضــــــه ي حـُـــر و حبيب خواند/ از ذوالجناح و مهر و وفايش به شـــاه گفت/ از خونِ يال و شيهه ي اسب نجيب خواند/ از نعــــــل هاي تازه و از جسم بي کفن/ از گوشِ پاره پاره ي طفلي غريب خواند/ از ماجــــراي بوسه به زير گلـــــــــوي يار/ از قتلـــــگاه و خنــــجر و آن نانجيب خواند/ از صــــــبر و بردباريِ خواهـــــــر ، فقـط نگفت/ از مـــــــادري که بود دلــــش ناشـکيب خواند
عشق هسته اي
 عشق هسته اي
رحمت تو جاري است ، ريشته درخت زندگيم در انتظار بارش رحمتت اي خالق مهربانم و فرمود: لا تقنطوا من رحمه الله تو نبايد مايوس شوي ، از من ، از رحمتم ، از بخشش و عفو و گذشتم تو را مي بخشم تا روي کساني که اميد عذابت را دارند سياه شود پس بيا زير باران رحمت و سرشار محبتم در آغوشم قرار گير! و من با ديدن تو ياد و خاطر ساله اي را زنده مي شوم که از درد عطش نناليد که از درد نامحرمان آب شد
کرم داد شوم ميهمانش
 کرم داد شوم ميهمانش
جمله را از کجا بايد سرود ؛ کلام آغاز شد «هو الحق».. آري باذکر حق طليعه سخن پديدار گشت و اين شروع من است .. نه سخن ،که تمام ما با آن طلوع کرديم و در پس آن آفريده شد.. صراطي از جنس خويش که در مقصد خود به مبداءرهسپار مي شود.. سُبلي ز جنس وجود ،از راهنماي درود ،از درگه سجود ،از نور قنوت.. جلوه نمود «هو»در قامت روح.. ونه در عمق وجود که همه عين وجود.. عَين عشق اوج حضور که شود قاف ،غايت او.. من و ما در ره حق ،تکليف است.. به بلنداي لقاءهرچه در خط ولاء.. که اگر!
پيچ و خم ِ عشق
 پيچ و خم ِ عشق
يک زائر دلسوخته و يک حـــرم عشق/ چشم منِ آلوده و دستِ قلــم عشق/ بين الـــــحرمين و قــدم بي تب و تابم/ رخصت بده ارباب که گيرم علم عشق/ گرچه دل آواره ي من خـــانه ي غــــــم شد/ غم هاي دگر هيچ ، به قـــربان غم عشق/ يک عمر هــــراسان شده ام تا که نگيرند/ از دستِ دل بي رمقم ، بيش و کم عشق/ در جاده ي وصل تو شدم بي کس و بي يار/ کِي مي شوم آسوده از اين پيچ و خم عشق/ هرشب منِ رســوا شده در خــــواب ببينم/ يک زئـــر دلـــسوخته و يک حـــــــرم عشق/
کشف تجهيزات شنود
 کشف تجهيزات شنود
پس از كشف تجهيزات شنود و فيلمبرداري در دفتر كار آقاي علي مطهري، ايشان اقدام به انتشار يك مطلب انتقادي شديد نموده است كه مورد سوءاستفاده ي دشمنان ايران اسلامي قرار گرفته است، اين نامه از سوي افراد و رسانه ها و طيفهاي مختلف سياسي داخلي و خارجي مورد توجه قرار گرفته و بعضاً موجب سوءاستفاده دشمنان و سياه نمايي امنيتي گرديده است، كه حقير نيز اين مسئله را از چند جهت و از چند جايگاه مورد بررسي قرار مي دهم:
معشوق دلنـــــــــواز
 معشوق دلنـــــــــواز
رفتي و با تو رفت همـــــه صبــر و قرار من / در پيش دل نمـــــــــاند دگـــــــــر اعتبار من / طوفـــــــــــــــانِ آمد و گل عشقم به باد داد/ در خون فکنــــد تـــــــــازه گل ِ نوبهار من / بــــال کبوتــــــــــر دل من در هوا شکست / بربـــــــاد رفـــت سيطــــره ي روزگار من / ميثــــــاق مــــــا که تا به ابـــــد بود پايدار / بگسستـه شد بهـــــر چه پيونـــد و تار من / با بخت تيـــــــره ام چقــــدر در نــزاع شوم / يک جسم خستــــه و غم گيتي ست بار من / رنگ رخم به زر
افطار شيرين
 افطار شيرين
خستگي هايم را بايد با جورچين نگاهت حل کنم...بايد با معادلات حرف هايت تساوي لبخند و بغض هايم را حساب کنم....دل تنگم را بايد با تو به يک دشت گل ببرم...و روي چشمه ها سفره بندازم و افطار کنم....آنوقت تو بخندي و خورشيد درخشان تر شود.... تو برگ گل سرخي را که روي آب روان مي رود نگاه مي کني و من دارم مسير چشم هاي تو را با حسرت دنبال مي کنم....که اگر اين مسير چشم ها به چشم من مي افتاد چقدر اين سفره افطار دلنشين تر مي شد.....و تو انگار صداي قلب مرا مي شنوي و بر مي گردي و با لبخند نگاهم مي کني......
قصه ي شبانه ي من
 قصه ي شبانه ي من
من حرف مي زنم گوش مي کند، بي هيچ حرفي نگاهم مي کند ... مي فهمم درکم مي کند، مي دانم مي فهمد ... گاهي گريه مي کنم، اشکهايم در آغوشش خشک مي شود و مي دانم که هم درد است ... گاهي به شانه اش تکيه مي کنم، بي صدا دل به دلم مي سپارد و شانه به شانه ام ... با 5.5 قدم طول مي شود پناهگاه بي خوابي هايم ... 5.5 قدم طول دارد اما خيلي مي فهمد، خيلي مهربان است که هر شب گوش به دلتنگي هايم مي سپارد ... چه شعرهايي که برايش مي خوانم و بي صدا مي ماند، مي دانم مي فهمد و او هم حس مي کند حسم را ...
بغض هاي بي قرار
 بغض هاي بي قرار
دستت را روي قلبم بگذار... ببين باز اين صنوبري گرم چه بي قرار است در جايش از بس که دلتنگ تو شده است من تمام ديروز را مدام قدم زدم تا برسم به تو تو چقدر تند راه مي روي...من هر چه تندتر مي آيم باز از تو جا مي مانم... من تمام ديشب را دويدم... تقريبا چند روزي ميشود هدف هجوم بغض هاي بي قرارِ از توأم ديشب ولي ديگر تاب نياوردم...من هم زانو زدم کنارشان و با هم سيل سيل باريديم قيام کرده بوديم همه به پاي عشقت و مي سوختيم از نداشتنت من و نداشتنت...بغضي است ناتمام من و نداشتنت...ب
طلوع  مهر تو
 طلوع مهر تو
طلوع مهرت را بر قلب هاي خسته و چشم هاي منتظرمان مي خواهم .... دل طبيعت يخ زده ، زمين سرد و بي مهر شده است سبزه هايش طراوت خود را از دست داده اند و جوانه هايش اميد را نا اميد کرده اند صداي باد در لابه لاي درختان سرود غم و دلتنگي را مي سرايد و آواي گنجشکان نغمه ي حزن انگيز ِبلبل از دوري گل را تداعي ذهن ميکند بيدهاي مجنون چتري از غم را سايه گستر دل ِگلهاي مضطرب کرده اند ... خورشيد به رسم عادت طلوع کرده و مدت هاست که گرما بخشي خود را از ياد برده است .. شب ، زيبايي ماه و ستازگ
چه مبارک سحري
 چه مبارک سحري
ميدانم که از منِ ناچيز حتي دمي بندگي براي تو سر نزد که فخر بفروشي برايش نزد ملائکت... ميدانم که هربار فقط ستارالعيوبي تو بود که نجاتم داد... و شرمساري ام را افزون کرد.. ميدانم که جز تو هيچ کس نميتوانست و هيچ گاه نخواهد توانست چشم بپوشد از بي پروائي ها و خطاهاي من... که جز تو هيچ کس غفار الذنوب نبوده و نيست ... و حالا باز زمزمه ميهماني ات پيچيده و باز سرمست ميشوم از عطر نفس هاي مسبّحش
تکرار مکرّر!
 تکرار مکرّر!
«چه کنم اين ماه رمضانم با ماه مضان هاي گذشته فرق داشته باشد؟» چه سؤال و دغدغه زيبايي!چند ماه رمضان ازعمرمان گذشته است؟ اگر دو روزمساوي داشتن ضرر است«من ساوي يوماه فهو مغبون» ؛ دو ماه رمضان مساوي چه؟ در جواب پرسش اين جوان عزيز بايد گفت براي سپري کردن ماه رمضاني به ياد ماندني بايد هم «کمّيت»ها را اصلاح کرد و هم «کيفيّت»ها را ارتقا بخشيد!

<   <<   66   67   68   69   70   >>   >
By: ParsiBlog.com ® Team © 2003